بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عروس قریش | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب عروس قریش

بریده‌هایی از کتاب عروس قریش

نویسنده:مریم بصیری
انتشارات:نشر اسم
امتیاز:
۴.۵از ۱۷۷ رأی
۴٫۵
(۱۷۷)
برخیز محمدم! برخیز! یتیم مکه پدر مکیان خواهد شد
☆🌸☆فاطمه☆🌸☆
زنانی که هریک دایهٔ یکی از کودکان سران مکه بودند هر روز از کنار خیمهٔ حلیمه می‌گذشتند و با حسرت به شیرینی کودکی که حلیمه آورده بود، نگاه می‌کردند. همان کودکی که هیچ‌یک از آن‌ها حاضر نشده بود او را با خود به بادیهٔ بوبات بیاورد. حال همان کودک حلیمه‌ای را که از تمام زنان بادیه بینواتر بود، به زنی توانگر بدل کرده بود که دیگر زنان با بهانه و بی بهانه به نزدش می‌رفتند تا هم محمد را ببینند و هم به شکوه سیاه‌چادر او بنگرند.
☆🌸☆فاطمه☆🌸☆
افسوس از عمر کوتاه و پاک تو و اندوه بر بسیاری عمرهای دراز و ناپاک... باران اشک به‌سان لبریز شدن آب است از دلوی لبالب... مصیبت تو دلم را شکسته عبدالله... کاش این مصیبت جانم را می‌ستاند...
😏
آه که همیشه دنیا به دلخواه ما نمی‌چرخد.
😏
اشک با مردن امید روان می‌شود و با بیدار شدن امید خفته نیز. هنگامی که نشانی از امید نمانده باشد اشک می‌چکد، همان سان که در هنگام شادی می‌چکد.
مروارید ابراهیمیان
عبداللات، عبدِ بتِ لات، مادر خدایان و بت قوم شَقیف بود. آمنه کسی را می‌خواست که عبدِ الله باشد، نه عبدِ لات. همان الله که پدرش می‌گفت عبدالمطلب به او ایمان دارد و می‌گوید رشتهٔ زندگی‌شان به دست اوست.
بنت‌ِ‌شهرِآشوب🌱🍃
چهرهٔ صبح تابانت چنان از میان زلف‌های سیاهت می‌درخشد که گویا خورشید از جای خود کنده شده و در خانهٔ عبدالله ساکن شده است.
n re
«آن سال قحطی هم عبدالمطلب بود که بر بالای ابوقبیس ایستاد و خدای آسمان و فرستندهٔ باران را سوگند داد. فقط پس از آن بود که بارانی پربار بر مکه بارید و نخل‌ها رطب فراوان آورد.»
n re
بت قریش خواب بود انگار. در خانهٔ کعبه به خواب رفته بود
n re
آمنه حس کرد برای آخرین بار احساسش در شعر و کلامش سرریز شده است. نفسش را فرو داد و فکرش را به کار انداخت. هر زنده‌ای روزی خواهد مرد... هر گلی روزی خواهد پژمرد... هر تازه‌ای روزی کهنه خواهد شد... هر افزونی روزی کاسته خواهد شد... محمد گریست و آمنه سرود. آمنه روزی مرد که خبر مرگ شویش را شنید... شوق دیدار عبدالله در دل آمنه شعله‌ور گشته... آمنه آخرین بیت را سرود؛ اما سرش پر از طومار شعرهایش بود. نغمه‌ها در سرش به پرواز درآمده بودند. آواز بود که جانش را به تکاپو می‌انداخت تا زودتر قدم در راه عبدالله بگذارد. بیت و مصرع بود که خودش را زیر پای آمنه قربانی می‌کرد تا راهش برای رفتن و رسیدن نزدیک شود.
میم.نون
اشک با مردن امید روان می‌شود و با بیدار شدن امید خفته نیز. هنگامی که نشانی از امید نمانده باشد اشک می‌چکد، همان سان که در هنگام شادی می‌چکد.
رقیه جعفری
هیچ دردی نیست که خداوند برای آن درمانی نیافریده باشد جز درد مرگ که با زندگی دوباره درمان می‌یابد.
😏
اگر شما هم با دقت به همه‌جا بنگرید، پروردگار به‌حتم اندکی از سرّ جهان را برایتان آشکار می‌کند.
Barzegar:)
نکند برخلاف دخترکان مکه، آمنه عبدالله را دوست ندارد و نمی‌خواهد با او هم‌کابین شود؟ آمنه لبش را گزید. باورش نمی‌شد آن سخن از زبان کسی بیرون بیاید که همه انتظار شنیدن حتی کلمه‌ای از آن را داشتند. آن‌قدر از بی‌توجهی عبدالله به زنان سبک‌سر و دختران پرعشوه شنیده بود که باورش نمی‌شد جوان به آن آسانی کلامی محبت‌آمیز بر لبش جاری شود. رخسارش هر آن زیر هُرم گرمای نگاه عبدالله برافروخته و برافروخته‌تر می‌شد. - آمنه! نمی‌خواهی دیدگانت را بر من بدوزی؟ من دیگر شوی تو شده‌ام. باور نمی‌کنی شبستان شب‌های تیرهٔ عبدالله با نور آمنه روشن گشته است؟
عاطفه سادات
جد کودک به او و حارث سپرده بود که اصالت و فصاحت زبان عربی را به نواده‌اش بیاموزند؛ اما کودک خود گنجینهٔ کلمات نغز و جملات حکیمانه بود. این حلیمه بود که می‌آموخت، از رفتار و کردار کودکی که دایه‌اش بود، از منش و گویش طفلی که در برابر خودش پا گرفته بود، اما داشت به او راه رفتن می‌آموخت، کودکی که هر بامداد، بی‌آنکه صدایش بزند خود برمی‌خاست و به آسمان نگاه می‌کرد، کودکی که گویی با روی شسته از خواب برمی‌خاست، کودکی که چون دیگر کودکان تا طعام در خوان می‌گذاشت، دستش پیش از همه به کار نمی‌افتاد، بی‌اذن او لقمه‌ای نمی‌گرفت و هرگز سوی طعام کسی دست دراز نمی‌کرد.
عاطفه سادات
دیگر بیشتر مردم یثرب محمد بن‌عبدالله را می‌شناختند. خودش را دیده یا نامش را شنیده بودند. می‌دانستند یتیمی است که روی پدر ندیده؛ اما چون پدری مهربان کودکان را به گرد خود می‌کشد. می‌دیدند که هرچند چون بزرگان با همه گفت‌وشنود می‌کند، اما از کنار بت‌ها که می‌گذرد انگار کودکی می‌شود که تعظیم و تکریم بت‌ها را بلد نیست، کودکی که می‌گفت بت‌های سیاه قبیلهٔ اوس و خزرج در سیاهی خود سرگردان هستند. هیچ‌کس هم از کلام کودک برنمی‌آشفت و همه را به پای شیرین‌زبانی او می‌گذاشت. یهودی و عیسوی دوستش داشتند. بت‌پرست و ستاره‌پرست شیفتهٔ او شده بودند و محمد همه را می‌دانست.
عاطفه سادات
فرزند آمنه چنان نوری در دنیا خواهد پراکند که جن و انس و شیاطین از دیدن آن نور به مغاک‌های تیرهٔ خود پناه خواهند برد
خیر کثیر
زمانهٔ جاهلیت اُولی با آمدن ابراهیم به سر آمد؛ حال هنگام آن است که با آمدن فرزند تو جاهلیت اُخری نیز به سر آید.
روشنا شالچی
- برخیز آمنه! فرزند عبدالله به پایت افتاده است، برخیز! آمنه داشت درد را می‌نوشید و درد چون ماری او را می‌بلعید. - خسته‌ام ام‌ایمن! صدای پدر همین فرزند در سرم پیچیده است...
میم.نون
- به نام پروردگارت و به اذن او متولد شو.
_.kowsar._

حجم

۲۸۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۳۹ صفحه

حجم

۲۸۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۳۹ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
۲۵,۰۰۰
۵۰%
تومان