بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جزیره | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب جزیره

بریده‌هایی از کتاب جزیره

انتشارات:نشر بیدگل
امتیاز:
۳.۳از ۲۷ رأی
۳٫۳
(۲۷)
بعضی‌وقت‌ها سخت است حرف‌زدن، چه با نوشیدنی چه بدونِ آن؛ سخت است توفیق‌پیداکردن در کارِ حرف‌زدن.
hamtaf
به نظر می‌رسد که همهٔ توفان‌ها اولش تندباد است و بعد آرام می‌شوند و به‌تدریج فروکش می‌کنند؛ شاید ما بدون توفان‌ها و تندبادها آرامشی هم نمی‌داشتیم، یا شاید هم اگر می‌داشتیم قدرش را آن‌طور که باید نمی‌دانستیم
hamtaf
اما به گمانم ما، همهٔ ما، دوست داریم خودمان را بچه‌های عشق بدانیم نه ضرورت.
hamtaf
صورت آفتاب‌سوختهٔ پدر همخوانی نداشت و ازآنجایی‌که قبل از عکس‌گرفتن مدتی آواز خوانده بود، لبانش، که در بادهای بهاری قاچ خورده و از انعکاس آفتاب تندِ تابستانی بر سطح آب سوخته بود، از چند جا ترَک خورده بود و لکه‌های خون گوشهٔ لب‌ها و روی سفیدی دندان‌های پدر ماسیده بود. دست‌بندهای زنجیریِ برنجی که پدرم برای محافظت از مچ‌هایش دربرابر زخم و خراشیدگی می‌بست به‌شکلی غیرطبیعی بزرگ به نظر می‌رسیدند و کمربند چرمیِ پهنش شُل شده بود و یقهٔ پیراهن و زیرپیراهنیِ ضخیمش باز بود و طبیعت وحشیِ شخم‌نخورده‌ای از موهای سفید را آشکار می‌کرد که تا ته‌ریش کمابیش مهارشدهٔ گردن و گونه‌اش ادامه می‌یافت. چشمان آبی‌اش مستقیم به دوربین خیره شده بود و موهایش از دو ابر کوچکی که بالای شانهٔ چپش معلق بودند سفیدتر بود. دریا پشت‌سرش بود و گسترهٔ وسیع آبی‌رنگش تا طاق آبیِ آسمان امتداد داشت. دریا خیلی دور از او به نظر می‌رسید یا شاید او چنان قابِ عکس را پُر کرده بود که بیش‌ازحد برای دریا بزرگ بود.
njme
هنوز هفتِ صبح هم نشده و من انگار یکی از آن شیرفروش‌های دوره‌گردِ اولِ صبحم که از خانه‌ای به خانهٔ دیگر می‌روم و، به جای گذاشتن بطری شیر پشت درهای خاموش خانه‌ها، پیام خداحافظی می‌گذارم.
Samane Ashrafi
می‌دانم که حس می‌کند منتظرماندن در بهترین حالتش خسته‌کننده است و در بدترین حالتش ناامیدکننده.
Samane Ashrafi
واقعاً نمی‌دانم چطور خداحافظی کنم، چون تا حالا از هیچ‌کس خداحافظی نکرده‌ام و، ازآنجایی‌که مُرددم، دلم می‌خواهد تاآنجاکه ممکن است با آدم‌های کمتری خداحافظی کنم.
Samane Ashrafi
با همهٔ اینها، به نظر می‌رسد که همهٔ توفان‌ها اولش تندباد است و بعد آرام می‌شوند و به‌تدریج فروکش می‌کنند
Samane Ashrafi
شاید بهتر باشد جایی داشته باشی که بروی حتی اگر از آن بیزار باشی، تااینکه اصلاً جایی برای رفتن نداشته باشی؛
Samane Ashrafi
کورمال‌کورمال‌گشتنی تردیدآمیز می‌ماند که به ناامیدی پهلو می‌زند؛ انگار فهمیده باشند حالا، هرچقدر هم تلاش کنند، کارهای زیادی هست که باید انجام دهند.
Samane Ashrafi
پدرم برنزه نشدهیچ‌وقت برنزه نمی‌شدچون پوستش سرخگون بود و آبِ شور پوستش را مثل همهٔ آن شصت سالی که سوزانده بود می‌سوزاند. می‌سوخت و می‌سوخت و باز می‌سوخت و لب‌هایش همچنان قاچ می‌خورد، تاجایی‌که وقتی می‌خندید خون می‌افتاد؛ و روی دست‌هایش، به‌خصوص دست چپش، دُمل‌هایی می‌زد که از تویشان آب و نمک بیرون می‌زد و من از وقتی بچه بودم می‌دیدم که به انواع‌واقسام محلول‌های به‌دردنخور آغشته‌شان می‌کرد و با آنها شست‌وشویشان می‌داد.
Samane Ashrafi
من آرزو می‌کردم کاش این دو چیزی که آن‌قدر از ته دل دوستشان داشتم آن‌طور به‌تمامی و آشکارا همدیگر را از میدان به‌درنمی‌کردند
Samane Ashrafi
شاید حسی بود که همیشه تجربه‌اش کرده بودم اما خودم نمی‌دانستم، و شرمسار بودم و درعین‌حال مفتخر، جوان و درعین‌حال پیر، نجات‌یافته و درعین‌حال تا ابد سرگردان، و هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم پاهایم را مهار کنم که می‌لرزیدند و چشم‌هایم را که اشک می‌ریختند بابتِ چیزی که خودشان هم نمی‌دانستند چیست.
Samane Ashrafi
بعد متوجه می‌شوم که به‌طرز مسخره‌ای تنها هستم، که هیچ‌کس پای پله‌ها منتظرم نیست و هیچ قایقی بی‌تاب کنار اسکله در آب‌ها شناور نیست.
Samane Ashrafi
سگ‌ها، انگار باهم هماهنگ کرده باشند، سرهایشان را بالا می‌گیرند و گوش‌هایشان را تیز می‌کنند و از آن حالت درازکش درمی‌آیند و به‌سمت در می‌روند. سروصدای ماشین‌ها را شنیده‌اند که از چند کیلومتر دورتر دارند در امتداد لبهٔ صخره‌ها پیش می‌آیند. نه من و نه مادربزرگم هیچ صدایی نمی‌شنویم، ولی می‌دانیم که داریم به چشم می‌بینیم گوش‌هایی تیزتر از گوش‌های ما آن صداها را شنیده‌اند. تقریباً مثل این است که می‌توانیم، با جابه‌جاییِ حواسمان (۴۷) خود صدا را ببینم. گاهی‌وقت‌ها، با نگاه‌کردن به صورتِ کسی که پای تلفن است، می‌توانی ماهیت خبری را که به او رسیده بخوانی، هرچند که گوش‌هایت فقط سکوتی را می‌شنوند که از هر صدایی تهی است.
حسین
بعد از مرگ شوهرش «مقامات مسئول» از هَلیفَکس گفته بودند که مادربزرگ امکان ندارد بتواند اینجا زنده بماند و «برای همه بهتر است» از اینجا نقل‌مکان کند یا اینکه چندتا از بچه‌هایش را بدهد به فرزندخواندگی قبول کنند یا اینکه به یتیم‌خانه بسپارد. گفتند این‌طوری «آسان‌تر» است. همهٔ ما در این اتاقِ لبالب از جمعیت، در اوایل دههٔ ۱۹۷۰، با رُممان و موسیقی‌هایمان، به‌نوعی نتیجهٔ ردکردن این پیشنهادهاییم. هفتاد سال گذشته. مادربزرگ بارها گفته است: «هیچ‌وقت حاضر نمی‌شدم بچه‌هام رو ازم بگیرن و مثل کُرک‌های خارپنبهٔ خشک‌شده این‌ورواون‌ور پخش‌وپلا کنن. من که خشک نشده بودم. مهم نیست که یه چیزایی سخته. هیچ‌کس هیچ‌وقت نگفته که زندگی قراره آسون باشه. فقط گفته‌ن که زندگی رو باید زندگی کرد.»
lily
آنها چیزی جز انبوهی ماهی قرمزِ یکسان نیستند که زندگی‌های یکسان و درک‌ناپذیرشان را درون زندان شیشه‌ایِ تُنگشان سپری می‌کنند و مردمِ توی خیابان هم من را تقریباً به همین ترتیب پشتِ شیشهٔ تُنگِ خودم می‌بینند و من هم دیگران را در ماشین‌های «پلاک‌خارجی» شان به همین ترتیب دیده‌ام؛ و این آن نوع قضاوتی است که خودِ من هم مرتکبش شده‌ام و با همهٔ اینها به نظر می‌رسد که نه این آدم‌ها و نه این مرد به‌هیچ‌وجه آدم‌های نامهربانی نیستند و درک‌نکردن لزوماً به‌معنای سنگدل‌بودن نیست.
lily
«او چه می‌داند از تا دَمِ مرگ رفتن‌ها و دردهای ما و اینکه چه‌کسی در گورهایمان خفته است؟»
lily
در من حسی ایجاد کرد که پیش از آن در زندگیِ کوتاهم تجربه نکرده بودم، یا شاید حسی بود که همیشه تجربه‌اش کرده بودم اما خودم نمی‌دانستم، و شرمسار بودم و درعین‌حال مفتخر، جوان و درعین‌حال پیر، نجات‌یافته و درعین‌حال تا ابد سرگردان، و هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم پاهایم را مهار کنم که می‌لرزیدند و چشم‌هایم را که اشک می‌ریختند بابتِ چیزی که خودشان هم نمی‌دانستند چیست.
AmirHossein

حجم

۴۶۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۸۳ صفحه

حجم

۴۶۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۸۳ صفحه

قیمت:
۱۵۳,۰۰۰
۱۰۷,۱۰۰
۳۰%
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد