از آن پس و هربار دلهره بود که به جای من راهی مدرسه میشد.
مهدیس 🌙
مثل اینکه از مدرسه دل خوشی ندارید؟
مدرسه، خوابهای مرا قیچی کرده بود . نماز مرا شکسته بود . مدرسه، عروسک مرا رنجانده بود .
مهدیس 🌙
طبیعت و بیابان مونس من است
mahsa17
نمیدانم تابستان چه سالی، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زیانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم. راستش، حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم. اگر محصول را میخوردند، پیدا بود که گرسنهاند.
mahsa17
در بیابان کاشان تکرار اشیاء را در سراب شنیدهام در آب رودها درخت واژگون دیدهام.
~sahar~
این حسن از کودکی در من جاری شد ته باغ منزل ما یک سرطویله بود و روی آن یک اتاق قرار داشت که اسمش اتاق آبی بود. یک روز که مادرم مار چنبره زدهای را در تاقچه این اتاق میبیند از اتاق آبی کوچ میکنیم و به اتاق پنجدری شمال خانه میرویم و اتاق آبی تا پایان خالی میماند. هیچ کس در فکر اتاق آبی نبود اما برای من پیدا بود و نیرویی تاریک مرا به سمت آن میبرد. گاه میان بازی اتاق آبی ملایم صدایم میزد، از همبازیها جدا میشدم و میرفتم تا میان اتاق آبی بمانم و گوش بدهم. چیزی در من شنیده میشد، مثل صدای آب که خواب شما بشنود چشم چیزی نمی دید اما خالی درونم نگاه میکرد و چیزها میدید.
اتاق آبی و تنهایی درون آن در همه جای کودکیام حاضر بود. و من در این تنهایی چیز دیگری میشدم، غبارم میریخت، انگار پوست میانداختم. سبک میشدم، پرمیکشیدم و حضوری مثل وزش نور جان مرا میگرفت.
~sahar~