بریدههایی از کتاب غریزه وصلی؛ نسخهی کامل
۴٫۳
(۳۷۵)
دایی که احساس کرد با این جمله قدرت انگار خیلی در شناخت زنها تبحر دارد، گفت: «من تو همون زمان مجردیم فهمیدم زنا هیچوقت به زبان نمیارن اگه از یکی خوششان بیاد. اگه بدانن طرف مدانه، خوششان نمیاد و دیگه تحویلش نمگیرن»
معلوم بود دایی در زمان مجردیاش چون جمله عاشقانه نشنیده، توهم زده بود همه عاشقشند اما دوست ندارند به زبان بیاورند.
گل رز
بیبی ولکن خوابش نبود و حالا حتی اتفاقهایی را که برای بقیه افتاده بود، داشت به اسم خواب خودش سند میزد. علاوه بر خواب، چند ماجرای جعلی هم از خواستگارهایی که در زادگاهش یعنی روستای «طبر» داشته تعریف کرد که چون همه خواستگارهایش مُرده بودند، سندیت خاطره را نمیشد تایید کرد. اینکه تمام جوانهای «طبر» عاشقش بودند و حتی بخاطر جلب نظر او در روزهای آخر عید هر سال مسابقه کشتی هم برگزار میشده، بیشباهت به ماجرای فیلمی که دایی قبلا از الیزابت تایلور آورده بود، نبود و خوشبختانه معلوم بود بیبی در این زمینه بینالمللی خالی میبندد.
گل رز
یکبار قدرت پلنگ بعد از دیدن یک فیلم ژان کلود میخواسته پاهایش را صد و هشتاد درجه باز کند اما به قول دایی اکبر یکی دیگر از اعضایش سیصد و شصت درجه بازتر شده بود. یک بار دیگر هم به تقلید از فیلمها میخواست یک سنگ مرمر را با دست بشکند اما به جای شکستن اجسام سخت با دست، شکستن دست با اجسام سخت اتفاق افتاده بود.
N.gh
مادرش از پشت در پرسید:
- کیه؟
- منم
این سوال و جوابِ همیشگی پشت همه درهای بسته بود و باز، همیشه هم بدون اینکه کسی بداند پشت درِ واقعا کیست، در باز میشد.
SARA
خوشبختانه دیگر کسی به من گیر نداد و به غذا خوردن مشغول شدیم و چون در خانه ما گیر از بین نمیرفت بلکه فقط از فردی به فرد دیگری منتقل میشد
SARA
احتمالا به تلافی صدها دفعهای که آقای اشرفی دنبال چیزی میگشته و منیژه خانم به کابینتی اشاره میکرده که آنجاست و آقای اشرفی پیدا نمیکرده و منیژه خانم میگفته «همونجایه، چشماتِ خوب وا کن» و آقای اشرفی باز هم پیدا نمیکرده و بعد خودِ منیژه خانم در حال گفتن «اینا... کوری؟» آن را از همانجا برمیداشته،
Dayana
پارچ آب را برداشتم و با دهان از گوشهاش که مخصوصِ خودم بود، میخواستم آب بخورم که بیبی گفت: «جانِمّرگ با پارچ آب مخوری؟»
قبل از اینکه جواب بدهم فورا تذکر ضدبهداشتیاش را گفت: «از اون طرفِ مالِ من نخوریها»
- مگه تو با پارچ مخوری؟
- نه! مگه تو با پارچ مخوری؟
- منم نه!
عاطفه
آقای اشرفی باز هم با وسواس داشت با آبِ جو، لاستیکهایش را تمیز میکرد.
- هیچی مثل آبِ صدراباد اینا رِ تمیز نمکنه
- ها چون اون بالا بعضیا با همین آبِ جو، کهنه بچههاشانِ مشورن، آبش برای شستن ماشین ویتامین داره
مها
به بچههایی که توی حیاط گل کوچک بازی میکردند حسودیام شد. اینکه چطور فارغ از همه مشکلاتی که من داشتم، با خیال راحت داشتند بخاطر یک «گل شد» «نه گل نشد؛ خطا بود» هم را لت و پار میکردند.
Sahar B
هنوز چند لرزش بیشتر به خودم نداده بودم که کسی با دستش به در کوبید. آقای ایزانلو ناظم دبیرستان بود.
- میمون بیا دفتر
خود آقای آجری که دید حالم خوب نیست پا درمیانی کرد و گفت: «حالش خوب نیست ببخشینش»
جودیآبــوت
دست مرا به زور تاب داد تا دست آقای اشرفی را ببوسم. بر خلاف فیلمها آقای اشرفی هیچ ممانعتی در دستبوسی ایجاد نکرد فقط با خنده گفت: «الان دستشویی رفته بودم هنوز دستامِ نشسته بودم»
Dayana
تمام اکسون-دندریتهای مغزم با سرعت هر چه تمامتر داشتند برای نجات خودم و دایی با سرعت صد دروغ در ثانیه سیناپس تشکیل میدادند.
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔
توی خانه ما گیر از بین نمیرود بلکه فقط از فردی به فرد دیگر انتقال پیدا میکند،
Zahra.st
خداییش وقتایی که غذای خوشمزه مخورم حواسم به خودم نیست»
- پس حواست کجایه؟
- حواسم به اینه که بقیه از غذام نخورن
n re
اول قدرت نشست روی صندلی و از قدرت پلنگ به قدرت قشنگ تبدیل شد. نفر بعدی دایی بود که بعد از اینکه آرایشگر کلی روی او کار کرد و مواد مختلفی به صورت و موهایش زد، هیچ تغییری در قیافهاش ایجاد نشد و به طور عملی نشان داد حاصل صفر در هر عددی باز هم صفر است. نفر آخر من بودم که به اصرار قدرت و دایی روی صندلی نشستم اما نامردها برایم صندلی را به صندلی الکتریکی تبدیل کردند و بعد از اینکه دستهایم را گرفتند تا تکان نخورم، به آرایشگر گفتند: «با چهار بزن»
آرایشگر که انگار اندکی وجدان سرش میشد، به آنها گفت: «با چهار؟ من مِگم با تیغ بزنیم بیشتر حال مِده»
چون کمی سر و صدا کردم، هر سه رضایت دادند که با همان نمره چهار موهایم را ماشین کنند و هر سه با قهقهه مرا از وضعیت جذابیتِ صفر به صفرِ مطلق یعنی منفی دویست و هفتاد و سه درجه تبدیل کردند
گل رز
زلیخا از توی ماشین آقای اشرفی برای من و دایی دست تکان داد و ما دو تا هم برایش دست تکان دادیم اما فهمیدیم دارد شیشه جلوی ماشین را تمیز میکند و ما به اندازه پرز روی شیشه هم برایش مهم نبودهایم. من و دایی و آقای اشرفی مثل مثلث زر و زور و تزویر، که البته فارغ از دو راس زر و زور بود اما سه راس تزویر داشت پشت در نشستیم
گل رز
مامان جلو آمد و گفت «لازم نکرده» و بعد از سلام، به مادر قدرت پلنگ گفت: «با پسرِ من چکار داری؟ ما توی فامیل به سرش قسم مخوریم»
باید برای مادر قدرت پلنگ روشنگری میکردم که احتمالا منظورش این است توی فامیل وقتی بخواهند دروغ بگویند به سرِ من قسم میخورند.
گل رز
تا نانوایی دویدم. خیلی شلوغ نبود ولی حوصله ایستادن در صف نداشتم. با گفتنِ اینکه دبیرستانم دیر شده و باید حتما زودتر بروم و امروز امتحان داریم، بقیه حتی نیم سانتیمتر هم جابجا نشدند.
مها
به کنایه زلیخا گفت: «اون درِ کِتریا سنگینن، یکوقت خسته نشی»
- خانما چیزای سنگین نباید بردارن
این قانون حتما مال دخترهای پولدار بود چون در خانه ما، مامان چیزهای سنگین را برمیداشت و این آقاجان بود که دست به سیاه و سفید نمیزد. نکند آقاجان تصور میکرد دختر پولدار است؟
محمد
مراد کمیتهای که همچنان به قدرت نگاه میکرد، به رانندهاش گفت: «خدایی ببین! تا الان داشت با کفشای لخه مثل قیصر راه مرفت یکهو از روی جوب که پرید راه رفتنش مثل اوشین شد. مِگی کیمونو پوشیده داره با دمپایی چوبی راه مره. فکر کنم تنظیم جاسازیش بهم خورده»
محمد
حجم
۱۲۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
حجم
۱۲۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
قیمت:
۱۳,۰۰۰
۶,۵۰۰۵۰%
تومان