به احتمال زیاد دوناپلاسیدا وقت تولد حرف نمیزد، اما اگر حرف میزد میتوانست به نقش بندان ایام خود بگوید «خب، این از من. چرا مرا احضار کردید؟» و شماس و بانویش طبعا چنین جواب میدادند «تو را احضار کردیم تا انگشتهات را با دیگ و قابلمه و چشمهات را سر خیاطی بسوزانی، تا لقمهنانی برای خوردن به دست بیاری یا نیاری، این ور و آن ور بدوی، مریض بشوی، بعد خوب بشوی تا دوباره مریض بشوی، امروز غمگین باشی، فردا درمانده، بالاخره وا بدهی، اما همیشه دستهات به دیگ و قابلمه باشد و چشمهات به دوخت و دوز، تا یک روز توی جوی خیابان بیفتی یا توی بیمارستان. برای همین احضارت کردیم، در لحظهای از تب و تاب عشق» .
ezzio
تقدیم به اولین کرمی که بر کالبدم افتاد
sepideh
شیطان پیری را پیش چشمم مجسم میکردم که وسط دو کیسه نشسته که روی یکی نوشتهاند «زندگی» و روی دیگری «مرگ» ، و یکسر سکهها را از کیسه اول در میآورد و توی کیسه دوم میاندازد و میگوید:
«یکی دیگر هم رفت... یکی دیگر... یکی دیگر... یکی دیگر...»
اما نکته عجیب اینجاست که هر وقت ساعت از کار میافتاد، کوکش میکردم تا باز ثانیههای از دست رفته را برایم بشمارد.
sepideh
همه توانم را در چشمهام جمع کردم، آخر قرار بود پایان را ببینم
sepideh
دو سالی میشد که ندیده بودمش و حالا او را نه آن جور که بود، بلکه آن جور که بوده بود، میدیدم، خودمان را آن جور که بوده بودیم میدیدم،
ezzio
در همین ایام عموی کشیشام مرد؛ همچنین دو عموزادهام. خیلی متأثر نشدم. مثل مردی که پول به بانک میبرد آنها را به گورستان بردم، یا بهتر بگویم مثل مردی که نامهای به اداره پست میبرد. تمبر را چسباندم، نامه را توی صندوق انداختم و به امید پستچی گذاشتم تا آن را به طرف مقابل برساند.
sepideh
آدم میتواند با خرافاتی که چندان هزینهای ندارد کنار بیاید، اما وقتی خرافات تکهای از زندگی آدم را مال خود میکند، دیگر تحملش مشکل میشود.
ezzio