بریدههایی از کتاب باغ طوطی
۴٫۶
(۵۹)
چه میگویی مرد؟ دلم برای دیدن خندههای علی تنگ شده. اگر این روزها خنده بر لبهایش دیده شود!
Erfan Behrouz
پس از سالها زندگی در کوفه حالا حس غریبی و ناآشنایی میکرد. حسی که به او میگفت این شهر چقدر مرموز است و هنگامی که نیاز داری تنهایت میگذارد.
Erfan Behrouz
سرانجام در گوشه نخلستان پیکر علی را دیده بود و بعد گریهٔ او میخکوبش کرده بود. او را دیده بود که سر در حفرهای کرده و شیون و زاری میکند و مینالد. باور نکرده بود. خلیفهٔ مسلمین اندوه دلش را به زمین میگفت. از مردم کوفه مینالید و از خدا میخواست که او را پیش خود ببرد.
Erfan Behrouz
گریه میثم تمامشدنی نبود. مثل بچهای که مادرش را گم کرده باشد. دست علی شانه او را میمالید و منتظر بود که آرام شود.
کمی که آرام شد از پس پرده اشک خلیفه را دید که لبخندی ملیح بر چهره داشت و میگفت که باید به محله بنیاسد بروند.
پچپچ کسانی که بیرون بودند بازار را پر کرده بود.
- امیرالمؤمنین علی میخواهد میثم را بخرد و آزاد کند.
گدای فاطمه
خم شد تا دست خلیفه را ببوسد. اما دست استخوانی و ستبر او بالا آمد و بر شانه میثم نشست.
- ما هر دو بشر و انسان هستیم. فرقی با هم نداریم.
بعض میثم ترکید. زانو زد. گریهاش در دکان پیچید. علی بازوی او را گرفت و بلندش کرد. میثم دوست داشت سر بر شانه یک نفر بگذارد که خلیفه او را در آغوش گرفت. هقهق میثم بلند شد. شانههایش تکان میخورد و بغض چندین سالهاش ترکیده بود. امیرالمؤمنین چند بار به شانهٔ او زد. نرم و آهسته که بیشتر شبیه نوازش بود. سنگینی دردی را که سالیان سال بر دلش مانده بود بیرون میریخت و سبک میشد. خجالت میکشید و سعی میکرد گریهاش را فروخورد ولی هر کاری میکرد نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد
گدای فاطمه
احساس میکرد فقط بخشی از زندگیاش وزن داشته. همان چهار سال و اندکی که امیرالمؤمنین پا به کوفه گذاشته بود. احساس میکرد زندگیاش شبیه ترازویی است که دو کفهاش خالی است و او میانهٔ آن روی تکیهگاه ایستاده. لحظههای با علی بودن فراموشناشدنی بود.
Erfan Behrouz
لحظههای با علی بودن فراموشناشدنی بود.
گدای فاطمه
ای مردم بیایید آنچه را نشنیدهاید به شما بگویم. بگویم که مولایم علی دربارهٔ این دودمان چهها در سینه داشت و چه اندوهی قلبش را زجر میداد. او که شما را به جنگ آن پلید ستمگر و سرکش فراخواند و شما را ترساند از روزی که بیاید و با تیغهٔ تیز شمشیر رگهای گردن شما را نشانه بگیرد و شبانه شما را از آغوش همسرانتان بیرون بکشد. اگر آن روز گوشهای خود را نگرفته بودید و به کنج تاریک خانههایتان نخزیده بودید، امروز بیچاره و بدبخت نبودید که کوفیان را به چشم دشمنانی ببینند که نسلشان باید از روی زمین پاک شود.
Husain Gh
- ما را به که میسپاری؟
میثم لبخندی زد.
- خدا!
گدای فاطمه
چشمان میثم درخشید. پیاله را کناری گذاشت و گفت: «میثم پسر یحیی هستم. عجم و ایرانی. دلم برای دیدن پسر رسول خدا تنگ شده بود.»
گدای فاطمه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۳۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۳۴ صفحه