بریدههایی از کتاب باغ طوطی
۴٫۶
(۵۹)
- زود باش سبدم را پر از خرما کن که ارباب پدرم را میسوزاند با آن تندمزاجیاش.
- من به دشمن امیرالمؤمنین خرما نمیفروشم.
- چی؟ میثم این کار را با من نکن. مرا میکشد.
- این همه خرمافروش. برو جای دیگری.
عبدالرحمن رنگ به چهره نداشت. مزه خرمایی که خورده بود به تلخی میزد. با التماس به میثم نگاه کرد. دست دراز کرد و گفت: «پسر یحیی! من و تو از یک نژادیم. مهمتر از همه دوستیم. مرا گرفتار نقونوق آن مرد لقلقو نکن.»
- گفتم که من به خائنان خرما نمیفروشم.
گدای فاطمه
- نگفتی اربابت کجا میخواهد برود؟
عبدالرحمن سرش را جلو آورد و آهسته گفت: «از علی دلخور است.» آرامتر ادامه داد: «تو دوست خلیفه هستی. از من نشنیده بگیر. امیرالمؤمنین را کافر میداند و میگوید که باید توبه کند.»
میثم اخم کرد.
- چی؟
- میگوید خلیفه مسلمین نباید با معاویه مصالحه میکرد و به حرفهای او گوش میکرد.
- رستم میگفت که پسر وهب و دوستانش امیرالمؤمنین را مجبور به این کار کردهاند. حالا داماد پیامبر گناهکار است و باید توبه کند؟
عبدالرحمن شانه بالا انداخت.
- فکر کنم دیوانه شده. میگوید او و دوستانش توبه کردهاند. حالا نوبت علی است که اظهار پشیمانی کند.
گدای فاطمه
- نگفتی اربابت کجا میخواهد برود؟
عبدالرحمن سرش را جلو آورد و آهسته گفت: «از علی دلخور است.» آرامتر ادامه داد: «تو دوست خلیفه هستی. از من نشنیده بگیر. امیرالمؤمنین را کافر میداند و میگوید که باید توبه کند.»
میثم اخم کرد.
- چی؟
- میگوید خلیفه مسلمین نباید با معاویه مصالحه میکرد و به حرفهای او گوش میکرد.
- رستم میگفت که پسر وهب و دوستانش امیرالمؤمنین را مجبور به این کار کردهاند. حالا داماد پیامبر گناهکار است و باید توبه کند؟
عبدالرحمن شانه بالا انداخت.
- فکر کنم دیوانه شده. میگوید او و دوستانش توبه کردهاند. حالا نوبت علی است که اظهار پشیمانی کند.
گدای فاطمه
میثم مدتی در اتاق نشست ولی طاقت نیاورد. به همین زودی دلش تنگ شده بود. احساس میکرد اگر امیرالمؤمنین در کوفه نباشد طاقت نخواهد آورد. وقتی علی نبود شهر چیزی کم داشت. این را به خوبی حس میکرد. شاید هم او بود که حس تنهایی داشت. درست مثل زمانی که با دستهای بسته او را به این سرزمین آورده بودند. آن وقت نه شهری بود و نه خانهای.
گدای فاطمه
امیرالمؤمنین دوست دارند که میثم آزاد باشد، مادر!
- من او را خریدهام ولی هرگز برده نگاهش نکردهام.
علی با محبت به ماجدهٔ پیر نگاه کرد. بهسوی میثم برگشت که هنوز جای قطرههای اشک بر گونهاش دیده میشد.
گدای فاطمه
سرانجام در گوشه نخلستان پیکر علی را دیده بود و بعد گریهٔ او میخکوبش کرده بود. او را دیده بود که سر در حفرهای کرده و شیون و زاری میکند و مینالد. باور نکرده بود. خلیفهٔ مسلمین اندوه دلش را به زمین میگفت. از مردم کوفه مینالید و از خدا میخواست که او را پیش خود ببرد. یکباره حس کرده بود که پوست و استخوانی است و نمیتواند جلوتر برود. نالههای نیمهشب علی مثل پتکی بر سرش فرود آمده بود. امیرالمؤمنین چیزهایی میگفت که لرزه بر تن او میافتاد. پاهایش سست شده بود. توان بازگشت نداشته. نمیدانست بهخاطر حرفهایی است که شنیده یا نافرمانی ای کرده بود.
Husain Gh
مولایم سینهام مالامال اندوه شده است. تا کی باید صبر کنم؛ دیگر طاقتی نمانده. کی وقتش میرسد.
گدای فاطمه
کوفیان چه راحت اطراف حسن پسر داماد پیامبر را خالی کرده بودند و تنها گذاشته بودند تا مجبور شود با معاویه صلح کند. بعد هم که معاویه او را زهر داده و کشته بود هیچکس سخنی نگفته بود. پسر دیگر علی هم در مدینه بود و مدتها از او خبری نداشت. مگر ایام حج که میرفت و لحظاتی با او درد دل میکرد. قلب میثم سنگین شده بود و بار اندوه آن را فرتوت کرده بود.
گدای فاطمه
یعنی مقدر این بود که او اینجا زجر بکشد و شیرین در خانه
گدای فاطمه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۳۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۳۴ صفحه