بریدههایی از کتاب نامزد خوشگل من!
۴٫۶
(۲۹)
ـ آخه چی؟ ما هم آدمیم ... ما هم غیرت داریم ... ما هم شرف داریم ... ما هم حق داریم از انقلاب و کشورمون دفاع کنیم ... حق نداریم؟
ـ چرا ... چرا ... ولی آخه ...
ـ آخه چی؟ یعنی یه بچهٔ پرورشگاهی بلد نیست تفنگ دست بگیره و جلوی دشمن وایسه؟ درسته که ما پدر و مادرمون رو گم کردیم، ولی دین و ایمونمون رو که گم نکردیم.
•متکلم وحده•
خندهٔ تلخ من از گریه غمانگیزتر است
naruto
دلم واسه خدا تنگ شده
خیلی وقته ندیدمش
درست از اون وقتی که عادت کردم بهدیدن خودم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
حاج اسدالله از قبل در بازار یک حجرهٔ کشبافی داشت. بعد که از سازمان زندانها رفت کنار، برگشت همانجا و به کارش ادامه داد. باوجودی که توان خرید حداقل یک ماشین پیکان را داشت، ولی همواره با یه دوچرخهٔ ۲۸ قدیمی، وسایل را در تَرک آن میبست و از خانهشان میرفت طرف بازار. هرچه به او گفتم: آخه حاجی، منافقین و دشمنان این همه به خون تو تشنهاند و منتظرند تا فرصتی پیدا کنند و عقدهشان را سر تو خالی کنند. حداقل یه ماشین بخر. با دوچرخه، هم اذیت میشی هم خطرناکه. میخندید و میگفت:
ـ حاج محسن، من رو راحت بذارید. همین دوچرخه هم از سرم زیاده. منم که آمادهٔ شهادتم مگه چییه.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
حاج اسدالله این بود که با زندانیها که بیشتر هم منافقین و چپی بودند، آنقدر راحت بود که گاهی با آنها والیبال یا فوتبال بازی میکرد. گاهی نیز به سلول آنها میرفت و غذایش را درجمع آنان میخورد؛ و البته اینکار با مخالفت شدید بچههای حفاظت روبهرو میشد، ولی لاجوردی وقتی به کسی اطمینان میکرد، دیگر کسی نمیتوانست به او بگوید اینقدر راحت به میان زندانیان نرو، هرچه باشد تو رئیس کل زندانها یا دادستان و ... هستی!
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
پای آوینی که بر مین گل کرد، تازه آنهایی که میگفتند "چرا جنگیدیم؟" متوجه شدند فکه بخشی از خاک ایران اسلامی است و این پیکرهای استخوانی که همچنان بر دوشها روانند، از اینسوی مرز، یعنی داخل کشور خودمان میآیند. یعنی دشمن تا آخرین روزها حتی، در خانهمان جا خوش کرده بود تا نقشه را جعل کند که نتوانست.
آوینی که خونین شد، ما هم تازه یاد رفیقانمان افتادیم که پیکرشان را بر خاکریز جا گذاشتیم.
آوینی که شهید شد، حضرات رضایت دادند فیلم اولین سری عملیات تفحص و کشف شهدا را از طبقهبندی "خیلی محرمانه" خارج کنند و بگذارند مردم بفهمند:
در فکه، چه خبرهاست هنوز!؟
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
زن سرش رو انداخت پایین و بغض گلوش رو گرفت. جا خوردم که نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه.
وقتی پرسیدم چی شده؟ گفت:
ـ اون دیگه واسه خودش عالَمی داره. مدام با من دعوا میکنه. میگه بابامون اگه مارو دوست داشت، چرا ولمون کرد و رفت کشته بشه؟ بابا از دست تو رفت جنگ ... بابا اگه منو دوست داشت، نمیذاشت اینجوری یتیم بشم ... بابا اگه ...
آه از نهادم برآمد. گفتم:
ـ اتفاقاً من فقط اومدم بگم که باباش تا روزهای آخر مدام فکر اون بود ... با یاد اون حال میکرد.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
وقتی فهمیدم از سال ۶۵ تا امروز همینطور سخت و سوزنده تَنفّس میکند، رنگم پرید.
هنگامی که پرسیدم:
ـ تَنفّس برای تو چهگونه است؟
گفت:
ـ هنگامی که هوا رو میدم پایین، انگار یه گلولهٔ آتشین میره پایین و وقتی میخوام برگردونم، انگاری انفجاری عظیم در سینهام رخ میده. کاشکی میشد اینقدر سوزنده نَفَسَم بالا و پایین نشه.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
از کرمانشاه و غرب کشور گرفته، تا اهواز و خرمشهر. این دوتا داداش هرجا که اعزام میشدن، توی ساک و کولهپشتیشون یه اعلامیه بود که عکس کودکی دوتاییشون رو توش چاپ کرده و زیرش نوشته بودن:
"مادر، پدر، از آن روز که ما را تنها در کنار خیابان رها کردید و رفتید، سالها میگذرد. حالا امروز دیگر ما برای خودمان مردی شدهایم ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم ..."
راستی، فهمیدید آن زنبیل قرمز چی بود؟
شبی از شبهای زمستان یا تابستان! مادری ... شاید که خسته، دلشکسته، ناتوان از تأمین مخارج زندگی، مانده از فشار شوی خویش، تن داد به آنچه که نباید.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
جلو که میرفتی، مرد مسنّی با لبخندی بسیار زیبا سلام و احوالپرسی میکرد و با همین لحن میپرسید:
ـ چییه عزیزم با کدوم قسمت کار داری؟
نامهات را میگرفت، زیر آن چیزی نوشته و امضا میکرد، بلند میشد و از همانجا مسئول موردنظر را صدا میزد و میگفت کارت را راه بیندازد.
و اگر شکایتی داشتی، نامهات را میگرفت، خودش بلند میشد همراهت میآمد تا میز مربوط و دستور میداد که مشکلت را رفع کند. و چه بسا اکثر مراجعهکنندگان که خانوادهٔ زندانیان بودند، متوجه نمیشدند آنکه اینگونه دنبال کارشان است، کسی نیست جز حاج سیداسدالله لاجوردی رئیس کل سازمان زندانهای کشور!
کتابدوست
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه