هفتهای دو بار یک راهبهٔ فرانسوی برای نظافت و دلجویی و پانسمان زخمهای این معلولان میآید، از چاه آب میکشد، سرورویشان را میشوید، زخمهایشان را دوا میگذارد و به آنها غذا میدهد. چقدر پیش این راهبهٔ مسیحی خجالت بکشم؟! چه بگویم؟! بگویم یک مسلمان نیست که بیاید معلول و سالمند مسلمان ایرانی را پرستاری کند، عیادت کند، دلجویی کند؟! میخواهی معلولان بروند و مسیحی شوند. تو را به خدا خودت بیا. تا من به این زن نشانت بدهم و بگویم یک مسلمان هم آمد. بیا تا کمتر عرق شرم بریزم.
|قافیه باران|
میگفتند: «دکتر جان، شما چرا؟!»
ـ چرا من؟! مگر آدم نیستم. چه چیز من از یک عمله کمتر است؟!
ـ حالا چرا کجوکوله میسازی؟!
ـ چون شاقولم دل است.
|قافیه باران|
در هر شکستی پیروزی است و از هر خطایی چیزی یاد خواهی گرفت.
|قافیه باران|