احساس غربت کردم. اینجا دیگر کجا بود؟ من اینجا چه میکردم؟ آدمها به زبانهایی حرف میزدند که زبان من نبود. زبان من را کسی نمیفهمید؟
n re
سخت بود از چیزی دفاع کنی که خودت هم قبولش نداشتی.
n re
ازش چندشم میشد. گفت «به جون جفتیمون، جیگرم سوخته. به جون داداش فکر نکن من فقط از این کار نون میخورم و دردهای مردم به تخمم نیست. من هموطنهام رو دوست دارم و جون واسهشون میدم...»
ارسل
در ضمن به جاکارتا خوش اومدین. داریم میریم هتل تا شما یکذره خستگی درکنین و ولو بشین. عصر، خودم میآم جمعتون میکنم و میگم داستان چیه. خواهشاً مسواک نشین، هی سؤال کنین ها. آنتیل دن... گودبای.»
ارسل
اصلاً میخواست بلند شود چه بگوید؟ که مشکلی پیش نمیآید؟ که یک کابوس مسخره را نباید اینقدر جدی گرفت؟ که همهچیز طبق برنامه پیش میرود؟ شبیه اینها را هزار مرتبه گفته بود و ظاهراً نتوانسته بود، قانعم کند.
ارسل