یک قانونی هست که میگه تا قبل از اینکه پرواز کنی هر چهقدر خواستی بترس، شک کن، پشیمون شو، اما وقتی پریدی، اگه وسط راه پشیمون شدی، بازی رو باختی.»
n re
افغانیها میگفتند، سالها در ایران زندگی کردهاند و میدانند ایرانیها آدمهای خودخواهی هستند که بقیه را زیردست خودشان میدانند و فکر میکنند افغانیها اینجا هم سرایدار و کارگرشان هستند.
ارسل
آدم اگه عرضه داشته باشه، باید تو مملکت خودش یه پخی بشه. چرا بری عملگی خارجیها رو بکنی؟ همین جا وایستا تن بده به کار و آقایی کن.
ارسل
باید درست بدرقهاش میکردم و اینطوری همهچیز را خراب نمیکردم. باید ازش میپرسیدم کجا میرود. حداقل برایش ماشین خبر میکردم. متنفرم از جداییهای اینجوری.
n re
شکافهای کوچیکی تو زندگی هست که اگه تو رابطه با خانوادهت شکل بگیره، یواشیواش تبدیل میشه به یک درهٔ بزرگ و هیچجوره نمیتونی پُرش کنی
n re
«هر جای دنیا که بری، آسمون پناهندهها همین رنگه.
n re
«همین اردوگاه رو میگم. بیشتر شبیه زندانه تا اردوگاه پناهندگی. دیشب خیلی دلم گرفت. بعضیها میگفتن سه چهارساله اینجان و هنوزم معلوم نیست قبولشون کنن. پیش خودم گفتم، ما نیومدیم بریم تو قفس و بهمون آبودون بدن. ما اومدیم که پریده باشیم، اومدیم که آدم خودمون باشیم...»
n re
دلم میخواهد برایش تعریف کنم، چهطور آدم جاکنشده ول میشود و سالها نمیتواند خودش را جمعوجور کند.
n re
نمیدانم جو مسافرت چهچیز عجیبی است که آدم را وا میدارد دربارهٔ چیزهایی سخنرانی کند که دلش نمیخواهد.
n re
احساس خوبی است بخواهند مثل تو باشند و بدانی کپیهایی پیدا کردهای که یک سر سوزن تجربهٔ تو را هم ندارند
n re