بریدههایی از کتاب نکتههای داغ برای بچههای نگران
۴٫۶
(۱۷)
حال شما تغییر نمیکند مگر اینکه فکرها و رفتارهایتان را عوض کنید.
pitinik
حال شما تغییر نمیکند مگر اینکه فکرها و رفتارهایتان را عوض کنید. دوستان، پدر و مادر، معلمها و حیوانات نمیتوانند کاری کنند که احساس بهتری داشته باشید. این کتاب هم نمیتواند در زندگیتان جادو کند، اما کمکتان میکند مهارتهایی را یاد بگیرید که اوضاع را عوض کند.
زهرا سادات حسینی
اگر نمرهتان واقعاً کمتر شده، بلند بگویید: «من میتوانم! من تصمیم میگیرم چه احساسی داشته باشم!»
:)
نگرانها چیزهای نگرانکننده را پیدا خواهند کرد.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
پس نگرانیهایمان از کجا پیدایشان میشود؟ آنها نتیجهٔ بزرگتر دیدنِ بدیهای اتفاقهای بد هستند. نگرانی یعنی بدیها را بدتر کنیم! ما اتفاقهای بد را میگیریم و دربارهشان خیالبافی میکنیم و ده برابر بدتر از چیزی که هستند، تصورشان میکنیم.
samane
به این فکر کنید: هیچکاری بدون این احتمال که اتفاق بدی رخ بدهد، وجود دارد؟
samane
دوستیها بهترین بخش زندگیمان هستند.
Nadia
اگر اتفاقها دلیل احساسات ما بودند، همهٔ آدمها باید یک واکنش نشان میدادند، چون اتفاق یکی است. ولی آدمها دربارهٔ اتفاقها احساسات متفاوتی دارند. پس اتفاقها باعث اضطراب نیستند. دلیل دیگری وجود دارد.
این دلیل دیگر همان فکرهای شماست. فکرها، باورها و عقاید باعث احساس شما میشوند.
fateme
حال شما تغییر نمیکند مگر اینکه فکرها و رفتارهایتان را عوض کنید.
fateme
نگرانی فقط وقتتان را تلف نمیکند، معمولاً نمیتواند جلوِ اتفاقهای بد را هم بگیرد!
مثلاً جک همیشه میترسید توی بازی توپ بیسبال بخورد توی سرش. به نظرتان این ترس جلوِ توپها را میگرفت و از سر جک محافظت میکرد. نه! یک روز بالاخره یک توپ بیسبال مستقیم خورد توی سر جک و او گفت: «خیلی هم بد نبود. کمی درد گرفت، ولی فقط یک دقیقه.» نگرانیهایش کمکی نمیکرد، برعکس باعث میشد تمرکزش روی بازی کمتر شود. جک از اینکه توفان بیاید هم نگران بود، اما آیا نگرانیش آبوهوا را عوض میکرد؟ مطمئناً نه!
میمْ؛ مثلِ مَنْ
بزرگسالان زیادی از اضطراب رنج میبرند و متأسفانه فقط سیدرصدشان در جستوجوی درمان هستند. بهنظرم خیلی عجیب است، چون اگر مثلاً دستم بشکند، فوراً میروم بیمارستان، نه اینکه روی آن دستمال ببندم و منتظر بمانم تا خودبهخود خوب شود. اینکه آدم ناراحت باشد و بهروی خودش نیاورد، اصلاً جالب نیست، حتی شجاعانه هم نیست.
میمْ؛ مثلِ مَنْ
یکی از کارهایی که برای مدیریت نگرانیهای جک میکنم این است که از او سؤال سادهای میکنم: «بدترین چیزی که ممکن است اتفاق بیفتد چیست؟»
:)
وقتی موفق شدید نگرانیها را شکست بدهید و با موقعیتهای ترسناک روبهرو شوید، باید پیروزیتان را جشن بگیرید. منظورم از جشن این نیست که حتماً یک مهمانی تدارک ببینید، ولی حتی اگر این کار را هم کردید اشکالی ندارد! از این موفقیت برای تقویت اعتمادبهنفستان استفاده کنید و به خودتان یادآوری کنید که میتوانید!
:)
معمولاً دانشآموزهایی که تحت فشار روانیاند، بیشتر نگران میشوند. اگر یاد بگیرید فشارهای عصبی را مدیریت کنید، نگرانیها را هم راحتتر مدیریت میکنید. یکی از بهترین راههای مبارزه با فشار روانی ورزش کردن است. ما در کشورمان کارهای زیادی را نشسته انجام میدهیم. پس وقت خوبی است که ورزش کردن را در برنامهٔ روزانه بگذاریم.
:)
برایتان مثالی میزنم که ببینید چهطور باید جواب نگرانیها را بدهید.
- یک سگ اینجاست!
جواب: بله، یک سگ اینجاست. یک درخت هم هست. خورشید و آسمان هم هستند. ولی چیزی نیست که از آن بترسیم!
- شاید سگ بدجنسی باشد.
جواب: شاید هم سگ مهربانی باشد. نگاه کن. دارد دُمش را تکان میدهد. نشانهٔ خوبی است!
- ممکن است گازم بگیرد.
جواب: ممکن است بخواهد با من بازی کند و من را بخنداند. شاید حوصلهاش سررفته.
- اگر گازم بگیرد، حسابی دردم میآید.
جواب: احتمال اینکه سگ آدم را گاز بگیرد کم است، ولی حتی اگر سگی گاز بگیرد، کمی دردم میآید. مثل هر اتفاق دیگری، مثل زمین خوردن. تابهحال هزار بار دردم گرفته و باز هم میتوانم تحمل کنم.
:)
یادتان نرود، همیشه از کمترین درجهٔ اضطراب شروع کنید و وقتی بدون هیچ ترسی آن را پشت سر گذاشتید، سراغ مرحلهٔ بعد یا درجهٔ بالاتر بروید. این کار حسابی وقت میگیرد، بنابراین باید صبور باشید. گاهی رسیدن به تجربهٔ بالاترین درجهٔ اضطراب هفتهها و ماهها زمان میبرد. انتظار نداشته باشید یکشبه همهٔ اضطرابهای ترسسنجتان را شکست بدهید.
:)
ممکن نیست به صحنهٔ شخصیتان فکر کنید و همچنان نگران باشید، چون اضطراب از فکرهای نگرانکننده ساخته میشود، فکرهای شاد و بامزه در برابر ناراحتی شدید از شما محافظت میکند. این کار برایتان زمان میخرد تا کمی آرام شوید. همین چند ثانیه تفاوت کسانی است که موقعیتها را مدیریت میکنند و کسانی که اجازه میدهند دیو اضطراب همهچیز را خراب کند.
:)
مثلاً وقتهایی که میخواستم به دندانپزشکی بروم، خیلی مضطرب میشدم، اما وقتی میرفتم و کار دندانپزشک تمام میشد، میدیدم اتفاق خاصی نبود و خیلی هم نگرانی نداشت. برای شما هم پیش آمده دربارهٔ اتفاقی که هنوز نیفتاده حسابی نگران باشید و بعد ببینید خیلی هم مهم نبود؟ اگر تجربهای دارید، داستانش را بنویسید:
:)
فکر نمیکنم عاقلانه باشد آدم چیزی را، فقط به این دلیل که دیگران گفتهاند، باور کند.
:)
اگر اتفاقها دلیل احساسات ما بودند، همهٔ آدمها باید یک واکنش نشان میدادند، چون اتفاق یکی است. ولی آدمها دربارهٔ اتفاقها احساسات متفاوتی دارند. پس اتفاقها باعث اضطراب نیستند. دلیل دیگری وجود دارد.
:)
حجم
۵۲۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۶ صفحه
حجم
۵۲۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان