بریدههایی از کتاب صدسال تنهایی
۳٫۷
(۵۹)
شبی از سرهنگ خرینلدو مارکز سؤال کرد: «رفیق! برایم بگو که هدفت از جنگیدن چیست؟»
سرهنگ خرینلدو مارکز گفت: «بهخاطر پیروزی حزب بزرگ آزادیخواه؛ آیا دلیل بهتری از این میخواهی؟»
او هم گفت: «خوش بهحالت؛ دستکم تو میدانی برای چه میجنگی؛ اما من تازه متوجه شدم که تنها برای غرورم میجنگم.»
پریماه🌙
«همه آنها یکجورند؛ تا زمانیکه بچهاند رفتاری خوب دارند و اطاعت میکنند و مؤدباند؛ طوریکه گویی حتی از پس کشتن یک مگس هم برنمیآیند؛ اما بهمحض آنکه ریش درمیآورند، همهچیز را بههم میریزند.»
پریماه🌙
او در سکوت، افکارش را تمرکز داد تا فاصله چیزها و صدای آدمها را تخمین بزند و قادر شود تا چیزی را که تاریکی آبمروارید به او اجازه نمیداد، بهوسیله حافظهاش ببیند. بعد هم کمکهای غیرمنتظره بو را دریافت که خودش را در ظلمت با نیرویی آشکارتر از حجم و رنگ بروز میداد و توانست سرانجام او را از خجالت اعتراف به تسلیم برهاند. او در ظلمت اتاق میتوانست سوزن را نخ کند و جای دگمه بدوزد؛ همچنین میفهمید که شیر کی جوش میآید؛ جای هر چیزی را چنان با یقین بهخاطر سپرد که حتی خودش هم بعضی وقتها فراموش میکرد که کور شده است.
یکبار فرناندا حلقه ازدواجش را گم کرد و برای پیداکردنش همه خانه را جستجو کرد؛ اورسولا در تاقچه اتاق بچهها آن را پیدا کرد. این کار برایش بسیار آسان بود.
Yegan
خُلق آنها از دیدن تصویرهای متحرکی که تاجر ثروتمند، برونو کرسپی در سالن تئاتری که گیشه آن شبیه سر شیر بود، نمایش میداد، بهشدت تلخ شد؛ چون دوباره همان هنرپیشه را که در فیلم قبلی مرده و دفن شده بود و آنها برای بدشانسی او بسیار گریه کرده بودند، میدیدند که زنده شده و در یک فیلم دیگر نقش مردی عرب را داشت. مردمی که هرکدام برای شرکت در بدبختیهای هنرپیشه دو سنتاوو پول پرداخت کرده بودند، تحمل آن کلاهبرداری را نیاوردند و تمام صندلیهای سالن سینما را درهم شکستند.
Yegan
مشخصکردن زمان دقیق ظهر میخواست به نتیجه برسد، تا مرز آفتابسوختگی پیش رفت. او بعداز آشناشدن با ابزارآلات دریایی، آنقدر قدرت تخیلش زیاد شد که بیآنکه از خانهاش خارج شود، توانست در اوهامش بر کشتیهای عظیم اقیانوسپیما روی دریاهای ناشناخته سیاره زمین مسافرت کند و به نقاط دور برود و با موجودات خیالی همنشین شود. او آن موقعها عادت پیدا کرده بود تا با خودش حرف بزند؛ در حریم خانهاش راه میرفت و بیاطلاع از دنیای پیرامونش، همیشه با خودش سخن میگفت.
کاربر ۷۰۷۸۶۰
فصل اول
بعداز گذشت سالهای طولانی، هنگامیکه سرهنگ آئورلیانو بوئندیامقابل گروهی از سربازان جوخه اعدام قرار گرفت تا حکم مرگ را در موردش اجرا کنند، بهیاد عصر یکروز افتاد که با پدرش برای اکتشاف یخ رفته بود. در آنهنگام، ساکنان روستای ماکوندو فقط شامل بیست خانوار بود که در خانههایی از نی و کاهگل میزیستند. همه این خانهها دوروبر رودخانه ساخته شده بودند. آب این رودخانه پاک و شفاف بود و با شدت از میان سنگهای عظیم و گردی که شبیه
کاربر ۷۰۷۸۶۰
آهنربا نزدیک بود از جای تنگی که میان چوبها داشتند، رهایی یابند، بهحرکت درمیآمدند. تعدادی از چیزهای فلزی که در سوراخسنبههای خانهها گم شده بودند، دوباره پیدا میشدند و بهسوی آهنرباهای جادویی ملکیادس حرکت میکردند. ملکیادس هم با لهجه کولی خود داد میزد که: «همه چیزها دارای روحند و فقط باید از خواب بیدارشان کرد!»
خوزه آرکادیو بوئندیا که همیشه درپی اوهام و خیالات امکانناپذیر در دنیای معجزه، جادو و عالم لاهوت بود، پیش خود فکر کرد که شاید اگر
کاربر ۷۰۷۸۶۰
خود میکشاندند. اولین اختراعی که وارد این روستا شد، آهنربا بود. مردی تنومند از گروه کولیها که ریش بلند و دستانی کوچک داشت و نامش ملکیادس بود، یک لوح بهنام «اختراع عجیب هشتم شیمیدانان مقدونیه» را برای اهالی روستا خواند. او درحالیکه دو تکه آهن در دستش داشت، از یک خانه به خانه دیگر میرفت و مردم را با نشاندادن آنها که قادر بودند همه دیگها، قابلمهها، انبرها و سهپایهها را بهحرکت درآورده و آنها را بر زمین بیندازند، به تعجب وامیداشت. تختهها با سروصدای میخها و پیچهایی که بهخاطر قدرت
کاربر ۷۰۷۸۶۰
تخم حیوانات عظیمالجثه ماقبل تاریخ بود، میگذشت. آنقدر طبیعت این منطقه ساده و بکر و دستنخورده بود که تا آنهنگام برای چیزهای بسیاری نامی وجود نداشت و وقتی مردم میخواستند درباره آنها حرف بزنند، مجبور بودند تا با اشارههای انگشت موضوع را بههم بفهمانند.
هر سال وقتی نزدیک ماه مارس میشد، گروهی از کولیان دورهگرد در نزدیکیهای روستا چادر میزدند و با فریادها و غوغایی که با طبل و فلوت بهپا میکردند، اهالی روستا را برای خبریافتن از کشفهای تازه بهطرف
کاربر ۷۰۷۸۶۰
حجم
۴۵۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۲۹ صفحه
حجم
۴۵۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۲۹ صفحه
قیمت:
۴۸,۰۰۰
۲۴,۰۰۰۵۰%
تومان