پرسیدم: بدترین اتفاق زندگی آدما چیه با این حساب؟
به سمتم چرخید و قاطعانه پرسید: بدتر از مرگ چی میتونه باشه؟
قاطعانهتر جواب دادم: اینکه سالها قبل مرده باشی و به خاطر دل عزیزات نقش زندهها رو بازی کنی.
چشمهایش در نوسان عجیبی به نگاهم گره خورد و مردد پرسید: الان زندهای یا داری نقش بازی میکنی؟
آب دهانم را تلخ مزه حس کردم. به سختی ذهنم را آرام کردم: زندهام! چون زندگی من، نفس من، مایع حیات من، تو این لحظه، همین الان تویی!
دریا
هیجان زندگی کردن به همینه که نمیدونی فردا چی میشه.
دریا
همانجور که از پارکینگ بیرون میرفتم ذهنم درگیر ثانیهای از دیشب بود. لحظهای که چشم دوختم به لبهایش! برای اولینبار، بعد از چند سال دلم کسی را میخواست. چه بر سرم آمد آنقدر بیمقدمه و یکباره؟
دریا
- فیلیپ راث رو میشناسی؟
یک تای ابرویم بالا پرید و کام بعدی را از سیگارم گرفتم.
- اسمش آشناست. کی هست حالا؟
لبخند زد و روسریاش را روی سرش مرتب کرد.
- نویسنده و محقق اجتماعی. یه کتاب داره به اسم ارباب انتقام.
بیحوصله سیگارم را با کام سنگینی تا فیلتر سوزاندم و جواب دادم: خب که چی؟
- میگه "دست از جنگ با خودت بردار! به اندازهٔ کافی ظلم توی این دنیا هست... اوضاع رو با قربونی کردن خودت از اینی که هست بدتر نکن!"
دریا
عشق همینه دیگه؟ اینکه وقتی کنارشی غرق آرامش میشی و وقتی دوری ازش فکرت مونده پیشش یعنی عاشق شدی دیگه؟ اینکه همش فکر کنی بهت فکر میکنه یا نه؛ عشقِ دیگه؟ اینکه وقتی تو چشمات خیره میشه دست و پات بلرزه، یعنی دلت لرزیده دیگه؟ اینا همه میشه عشق؟
دریا
قضاوت نمیکنم. در مورد هیچکس قضاوت نمیکنم اما بالاخره هر کسی برای کارهایی که میکند دلایلی دارد. یک روز از او میپرسم. آن روز دیر نیست!
دریا
آدم وقتی کامل میشه که عشق رو تجربه کنه.
دریا