بریدههایی از کتاب شارلوت عنکبوته
۴٫۶
(۴۹)
فِرن دوباره موقع شام به خوک غذا میداد و دوباره پیش از آنکه به تختخواب برود، این کار را تکرار میکرد. وقتی هم فِرن مدرسه بود، خانمِ آرابل هر روز حدودِ ظهر به ویلبور غذا میداد. ویلبور عاشقِ شیرش بود و هیچ وقت به اندازه زمانی که فِرن داشت برایش شیر گرم میکرد، کیفور نبود. ویلبور میایستاد و با چشمانی سرشار از ستایش به فِرن زل میزد.
•°•(TF)•°•
فِرن، ویلبور را بیشتر از هر چیزِ دیگری در جهان دوست داشت. عاشقِ این بود که نوازشش کند، به او غذا بدهد و در رختخواب بگذاردش. هر روز صبح به مجردِ اینکه از خواب برمیخاست، شیرش را گرم میکرد، پیشبندِ خوک را میبست و بطریِ شیر را برایش نگه میداشت. هر روز بعدازظهر، وقتی اتوبوسِ مدرسه مقابلِ خانهشان توقف میکرد، فِرن بیرون میپرید و به سمتِ آشپزخانه میدوید تا بطریِ شیرِ دیگری برای خوک درست کند.
•°•(TF)•°•
جعبه تکانی خورد و صدای نخراشیدهای داد. فِرن نگاهی به پدرش انداخت. سپس درِ جعبه را برداشت. بچه خوکِ کوچکِ تازه به دنیا آمدهای از داخلِ جعبه به فِرن نگاه میکرد. خوک سفید بود. نورِ صبحگاهی از وسط گوشهایش میگذشت و آنها را به رنگِ صورتی در میآورد. آقای آرابل گفت: «به خاطر توئه که از یه مرگ بیموقع جونِ سالم به در برده و امیدوارم خداوند من رو برای این حماقت ببخشه.» فِرن نمیتوانست از آن خوکِ فسقلی چشم بردارد.
فِرن زمزمه کرد: «آه، نگاش کنین. خیلی محشره.»
فِرن درِ جعبه را با دقت بست. اول پدرش را بوسید، سپس مادرش را. بعد دوباره درِ جعبه را برداشت و خوک را بلند کرد و به گونههایش چسباند.
•°•(TF)•°•
فِرن همانطور که با مادرش میز را برای صبحانه میچید، پرسید: «پدر داره با اون تبر کجا میره؟»
خانمِ آرابل در جواب گفت: «خوکدونی. دیشب چند تا خوک به دنیا اومدن.»
فرنِ هشت ساله در ادامه گفت: «حالا چرا داره با خودش تبر میبره؟»
مادرش گفت: «خب، یکی از اون خوکها خیلی لاجونه. کوچیک و ضعیفه و اصلاً به درد نمیخوره. برای همین پدرت تصمیم گرفته از دستش خلاص بشه.»
فِرن جیغی کشید و گفت: «از دستش خلاص بشه؟ یعنی بُکُشَدش؟ فقط چون از بقیه کوچیکتره؟»
خانمِ آرابل ظرفِ خامه را روی میز گذاشت و گفت: «داد نزن فرن، حق با پدرته؛ به هر حال اون خوکه احتمالاً زیاد دووم نمییاره.»
فِرن صندلی را از مقابلش کنار زد و دوید بیرون. چمنها خیس بودند و زمین بوی فصلِ بهار را به خود گرفته بود. وقتی فِرن به پدرش رسید، کتانیهایش خیسِ آب بودند. فِرن هقهقکنان گفت: «لطفاً نکُشش، این کار بیانصافیه.»
آقای آرابل ایستاد و با مهربانی گفت: «فِرن، تو باید یاد بگیری که به خودت مسلط باشی.»
فِرن داد زد: «به خودم مسلط باشم؟ این موضوعِ مرگ و زندگیه و شما دارید دربارهٔ تسلط به خودم حرف میزنید.»
•°•(TF)•°•
نویسندهٔ آمریکایی «ایی بی وایت» داستانِ «شارلوت عنکبوته» را در سالِ ۱۹۵۲ نوشت و از همان ابتدا توانست تحسین منتقدان و خوانندگان را برانگیزد. «شارلوت عنکبوته» تا کنون به ۲۳ زبان ترجمه شده و بیش از ۴۵ میلیون نسخه از آن فروخته شده است. در سال ۲۰۰۱ مجلهٔ «پابلیشرز ویکلی» آن را به عنوانِ پرفروشترین داستانِ کلاسیکِ کودکانه همهٔ اعصار معرفی نمود. چندین فیلمِ سینمایی، کارتون و بازیِ کامپیوتری نیز بر اساسِ این داستان ساخته شدهاند. گرچه «شارلوت عنکبوته» در زمرهٔ کتابهای کلاسیکِ کودکان دستهبندی میشود، اما بزرگسالان نیز همواره از خواندنِ آن لذت بردهاند.
•°•(TF)•°•
آن شب، انگار زمان کش آمده بود. شکم ویلبور خالی بود و ذهنش پر. خوابیدن همیشه وقتی که شکمتان خالی باشد و ذهنتان پُر، کار سختی است.
فاطمه
اونها میخوان تو رو بکشن، حکماً داره راست میگه و به نظرم این کثیفترین حقهای هستش که تا حالا شنیدم. آدما چه کلکهایی که نمیزنن!»
Mona
حجم
۴۱۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۴۱۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
قیمت:
۲۲,۹۰۰
تومان