نقاشی از خود از همه سختتر است. درآوردن خود آدم مشکل است یا حتی دانستن اینکه آن «خود» چیست.
ناشناس
مرا دیده بود. معلوم است که مرا دیده بود که از توی پنجره دزدکی نگاه کردم. او را دیدم. مادرش را دیدم و بعد دررفتم. چه فرقی میکند؟ آیا همهمان تشنۀ این نیستیم که رازهایمان را بیرون بریزیم؟
Emma
شاید اصلاً به آن توجهی نکنید.
ولی وقتی او دیگر آنجا نیست، متوجهش میشوید. متوجه خیلی جاها میشوید که او دیگر نیست و خیلی چیزهایی را میشنوید که او نمیگوید.
ناشناس
گورتان را گم کنید
همهتان.
(:Ne´gar:)
روزی روزگاری، خاطرههایی را که نمیخواستیم، دفن کردیم. یک تکۀ کوچک چمن توی پارک تفریحی اوشنکوو، کنار سطلهای بازیافت یا کمی بالاتر توی راه، نزدیک ردیف دوشها، پیدا کردیم و خاطرههایی را که میخواستیم نگه داشتیم و بقیه را دفن کردیم.
Emma
سلام، اسم من پتانسیل شماست. ولی شما میتوانید مرا محال صدا بزنید. من فرصتهای از دسترفته هستم. انتظاراتی هستم که شما هرگز برآورده نمیکنید. همیشه حالتان را میگیرم، فارغ از اینکه چقدر سخت تلاش میکنید، فارغ از اینکه چقدر امید دارید. لطفاً وقتی مرا میشویید، به باسنم تالک بمالید و حواستان باشد که چطور مدفوعمان عین هم بو میدهد.
کاری بهکارم نداشته باشید. امروز فقط اعصابم خرد است. دنیس لاول فکر میکند، چهکسی است که به خانهام میآید و سعی میکند گیرم بیندازد. چرا نمیتوانند دست از سرم بردارند؟
کاری به کارم نداشته باشید.
(:Ne´gar:)
نوشتن دربارۀ گذشته راهی است برای دوباره زندگیکردنش. راهی برای دیدن اینکه دوباره از اول اتفاق میافتد. خاطرهها را روی تکههای کاغذ میآوریم تا بدانیم همیشه وجود خواهند داشت
(:Ne´gar:)
من از آن آدمها هستم که زیادی دنبال معنا توی چیزها هستند و همیشه مشغول شکار نکتههای ریز.
(:Ne´gar:)
دوست ندارم دنیا بدون من به چرخشش ادامه دهد.
(:Ne´gar:)
ننینو غذاهای خوبی میپخت. از آن آدمهاست که تا پایت را از در تو میگذاری، میخواهد غذا توی حلقت بکند و تا لحظهای که بروی، دست از سرت برنمیدارد. حتی ممکن است سریع یک ساندویچ کالباس برای توی راهت درست کند.
خوب است آدم اینطوری باشد. بهنظر من آدمهایی که در غذا دستِ بِده دارند، حال و هوای خوبی اطرافشان ایجاد میکنند.
(:Ne´gar:)