بریدههایی از کتاب ما که کاری نمی کنیم!
۴٫۲
(۹۰)
آسمان را پشت پنجره کشیده ام، بیا ببین...
دردی مرا به بند کشیده است، بیا ببین...
چه باقی مانده است ازاین دیار؟ بیا ببین...
رنجی ست در چشمان ما، بیا ببین...
خسته ام! خسته از شعر و باران، بیا ببین...
کفش هایم خیسِ رفتنند بیا ببین...
نان و نام را داده ایم از دست، بیا ببین...
دار و نداری نمانده باقی، بیا ببین...
سیل آمد، جنگ شد، طوفان آمد، بیا ببین...
خان ها آمدند و ما به خود نیامدیم! بیا ببین...
درد و بلا آمد و رفت، بیا ببین...
جناب خان سالهاست که مانده است، بیا ببین...
خسته ایم، چرا تمام نمیشویم پس؟! بیا بگو...
مرده ایم، اما رنج میکشیم هنوز! بیا ببین...
parisa,
من در جهانی پر از سکوت هستم...
من در جهانی پراز سؤال هستم...
در این میان احساس میکنم نیروهایی مرا به جهاتی هدایت میکنند...
افسوس که اعتماد و تشخیص راه برایم دشوار است...
رفقا! لطفا دست راستتان را بالا بیاورید...
parisa,
شما با آدم های خوب زندگیتان خوب باشید...
شما لبخندهای احمقانه یتان را در کوچه ای نفرین شده رها کنید...
و دردها، گله ها، چهره های عبوستان را پیش آدم های خوب زندگیتان نبرید...
شما با آدم های خوب زندگیتان خوب باشید...
parisa,
من هرگز شما را دوست نداشته ام اما طبق عادت مثل احمق ها خندیدم!...
و من چه قدر دیر فهمیدم چه کسانی را دوست دارم!
آنها که یا مرده اند یا آنقدر دورند
parisa,
من خودم هستم، این روح من است، این تن من است، اگر در تمام این دنیا هیچ نداشته باشم و چیزی متعلق به من نباشد، میدانم که روح من و جسم من از آن من است
parisa,
و تو با ترحم نگاهم میکنی و میگویی خودت باش!
parisa,
و من لبخند میزنم...
و تو هرگز نخواهی فهمید این صورتک خندان شب ها چه خواب هایی میبیند!
parisa,
شاید بیشتراز اینکه ماهی ها باید در دریا باشند
حق آدم ها باشد که در دریا ریخته شوند!...
parisa,
این که تو نمیدانی و من هم نمیگویم تقصیرهیچ کداممان نیست!
ندانستن و نگفتن جزیی از شب است...
چنان که ماه نگفت و ماهی ندانست!
ستاره نگفت و پنجره ندانست!
باد نگفت و برگ ندانست!
ما رهاشدگان در ترس هایمان!...
در چشم هایمان رازهایی ست مگو!...
درچشم هایمان رازهایی ست که شب ها جایی به خواب نمیدهند
parisa,
ما درافکارمان حبس شده ایم، مثل ماهی کوچک دراقیانوسی بزرگ...
وحشت آورست تمام دنیایت آبی و خیس باشد...
و میدانی؟ داستان ما ازماهی ها هم غم انگیزتر است!...
هر چه که باشد دنیای آبی کمی بهترست!...
این افکاری که ما را حبس کرده اند، دنیایمان را سیاه کرده اند...
pitinik
ما برای آزار دادن یکدیگر به این دنیا نیامده ایم...
باید برویم، باید خیلی راحت برویم!...
حتی میشود بخندیم...آنقدربلند که مادربزرگ بپرسد: امروزآفتاب از کدام طرف درآمده؟!
اگرمیدانستیم، وای اگرمیفهمیدیم!...شاید همه چیزجوردیگری میشد...
دیگر چیزی گوشهٔ ذهنمان باقی نمانده است!
ما فقط میدانیم هرگزهمدیگررا اینگونه نخواسته ایم
♡♡doonya♡♡
مثل شب هایی که پدر مریض است ...
یا شب هایی که مادر از خستگی خوابش نمیبرد...
مثل یک عصر بارانی که فنجان چایت را در نبود خواهرجان سر میکشی...
مثل خوابهای خوبی که خودت خوب میدانی خواب میبینی...
مثل بوی عطری که بیخودی حس اضطراب به آدم میدهند...
مثل قسمتی از یک موسیقی که در ذهنت تکرار میشود
درست مثل یک چهرهٔ آشنا که نمیدانی کجا دیده ای!
مثل سلامی که نکرده ای...
مثل خداحافظی که نگفته ای...
مثل عذری که دیر خواسته باشی...
مثل ساعت هفت و نیم صبح!
مثل صدای زنگ اول صبح...
مثل خواب کسل کنندهٔ ظهر...
مثل عکس یادگاری که گمش کرده باشی!
حسی هست آزاردهنده در من!...که نمیتواند تو را داشته باشد! ...
HeliOs
انتخاب ما همیشه بین بدتر و بدترش بود بیا بگو
کاش میدانستیم چه کس بدتر و چه کس بدترش بود بیا بگو
راضی نمیشویم به بدتر! بلند بگو
حقمان ولی بدترش هم نبود بیا بگو
مهسا
اگر تمام گلهای جهان را روی مزارت پرپر کنم آیا تو خواهی خندید؟
کمی لبخند بزن، اشکالی ندارد اگر طنین خنده ات تمام گورستان را پر کند...
Melika_SA
این که تو نمیدانی و من هم نمیگویم تقصیرهیچ کداممان نیست!
:)
دیشب تنها حس عمیق من دوست داشتن بود...
:)
ما باید بتوانیم شبی قبل از تابیدن ماه، خانه هایمان را روشن کنیم...
:)
اگرمیدانستیم، وای اگرمیفهمیدیم!...شاید همه چیزجوردیگری میشد...
دیگر چیزی گوشهٔ ذهنمان باقی نمانده است!
:)
ما برای آزار دادن یکدیگر به این دنیا نیامده ایم...
باید برویم، باید خیلی راحت برویم!...
حتی میشود بخندیم...آنقدربلند که مادربزرگ بپرسد: امروزآفتاب از کدام طرف درآمده؟!
:)
ببین! این دیوارها قرن هاست که با سکوت سر پا مانده اند!
آری! خانهٔ ما را این چنین خاموش بنا کرده اند!...
:)
حجم
۴۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۴۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
قیمت:
رایگان