بریدههایی از کتاب ما که کاری نمی کنیم!
۴٫۲
(۹۰)
و دردها، گله ها، چهره های عبوستان را پیش آدم های خوب زندگیتان نبرید...
بهار
تو خواهی خندید
مادربزرگ گفت: چرا تو همیشه غمگینی؟
گفتم: چون دنیا غمگین است...
گفت: سیاه میبینی...
گفتم: هرگز نخواسته ام...
گفت: تو هر آنچه را درک نمیکنی به سیاهی، به زشتی، به کثیفی، به غم، به حماقت، به پلیدی نسبت میدهی و این مشکل توست...
تو نمیتوانی دنیا را زیبا ببینی، تو هرگز دنیا را زیبا ندیده ای چون ندانم هایت و نپرسیده هایت خیلی بیشتر از تحمل و درکت شده اند، وقتی نمیدانی، نمیفهمی و آنگاه تمام خشم خود را با نفرت به دنیا ابراز میکنی...
گفتم: بعضی چیزها را نمیتوان پرسید! بعضی چیزها را هرچه قدر هم بخواهی نمیتوانی قبول کنی!...
ellena_1988
اهل کجایی تو؟
اهل کجایی تو؟
من غریبم...اما بلدم دل به دریا زدن...
اهل کجایی تو؟ نمیدانم...اهل جا زدن؟...
اهل کجایی تو؟
من غریبم ...اما بلدم رسم به دریا زدن...
اهل کجایی تو؟ میدانم...اهل جا زدن!...
ellena_1988
فال پوچ
عصرها دلم غروب میکند
خورشید هم که نیست
خنده هایم افول میکنند
کمی آرام تر...خاطره ای باز دارد عبور میکند!
آه خسته میشوم، اشک میشوم، دارم غروب میکنم!
با کس نگفته ام سخن
رازهایم مرموزتر از غروب میشود
حافظ هم جواب مرا نمیدهد
فالهایم سفید و پوچ میشود...
ellena_1988
مثل شب هایی که پدر مریض است ...
یا شب هایی که مادر از خستگی خوابش نمیبرد...
مثل یک عصر بارانی که فنجان چایت را در نبود خواهرجان سر میکشی...
مثل خوابهای خوبی که خودت خوب میدانی خواب میبینی...
مثل بوی عطری که بیخودی حس اضطراب به آدم میدهند...
مثل قسمتی از یک موسیقی که در ذهنت تکرار میشود
درست مثل یک چهرهٔ آشنا که نمیدانی کجا دیده ای!
مثل سلامی که نکرده ای...
مثل خداحافظی که نگفته ای...
مثل عذری که دیر خواسته باشی...
مثل ساعت هفت و نیم صبح!
مثل صدای زنگ اول صبح...
مثل خواب کسل کنندهٔ ظهر...
مثل عکس یادگاری که گمش کرده باشی!
حسی هست آزاردهنده در من!...که نمیتواند تو را داشته باشد! ...
پریش____ان
مثل عکس یادگاری که گمش کرده باشی!
phi.lo.bib.lic
حبس
گفتم:
شاید بیشتراز اینکه ماهی ها باید در دریا باشند
حق آدم ها باشد که در دریا ریخته شوند!...
به هر حال خدا بهتر میداند...
گفت:
ما درافکارمان حبس شده ایم، مثل ماهی کوچک دراقیانوسی بزرگ...
وحشت آورست تمام دنیایت آبی و خیس باشد...
و میدانی؟ داستان ما ازماهی ها هم غم انگیزتر است!...
هر چه که باشد دنیای آبی کمی بهترست!...
این افکاری که ما را حبس کرده اند، دنیایمان را سیاه کرده اند...
ellena_1988
خالی
شاید باید گاهی تمام افکار درون سرمان را بیرون بریزیم!
باید تمام درونیاتمان را بالا بیاوریم...
تا خالی شویم، خالی و سبک...
آنقدر که بتوانیم ساعت ها بخندیم...
آنقدر که یادمان بیاید چه طور باید زندگی کرد...
چون من بیست و چند سال است که یادم نیامده است!
ما باید بتوانیم شبی قبل از تابیدن ماه، خانه هایمان را روشن کنیم...
ellena_1988
و ما متهمان
و ما متهمان به آنچه هرگز نفهمیدیم!!!...
و شما مدعیان به آنچه هرگز نرسیدید!!!...
ellena_1988
آدمی هر کجا که رود خودش را به همراه دارد...
و اینگونه شد که رویایم در سطرهای کتاب ها نابود شد!...
maryam
من سنگینم از سنگینی کلمات شما! و این ضعف آشکار من است...
اما من خودم هستم...
و تو هرگز نخواهی فهمید...
آقای یازرلو
من سقوط را حس کرده ام، بی آنکه بر فراز آسمان رسیده باشم...
پایم میلغزید، حسی در من شکست! من به عمیق ترین گودال خزیدم ...
parisa,
اندوه پیچید در ساز پدر...اندوه لرزید روی شانه اش... اندوه لغزید روی گونه ام... اندوه افتاد در بسترم...
parisa,
آنچنان هم مهم نیست، اگر برایمان دست نزنند...
تو در سکوت بیشتر شنیده خواهی شد...
parisa,
سکوت کرده است حیاط!...
تکان نمیخورد درخت!... خشکیده دست های گیاه...
هوای اینجا مسموم میکند مرا...
کفش هایم را دزدیده باد...
من نمیفهمم! من نمی دانم!
دست به آب نمیزنم، گل آلود میشود!...
parisa,
چیز بدی وجود ندارد، زیرا حقیقت این است که حقیقت تمام آن چیزی نیست که ما می بینیم و میپنداریم...
parisa,
آدمی کوچک با ترس های بزرگ در دنیایی کوچک!...و این جملهٔ قشنگیست برای شروع داستانی ترسناک در جهانی خنده دار!
parisa,
ما پیرهای لجبازی هستیم که هر وقت خواستیم، نخواستند ...
هر وقت رفتیم، نیامدند...
هر وقت لبخند زدیم، چوبمان زدند...
شاید حالا بفهمی که چرا ما جوانی را در این شهر گم کرده ایم!...
parisa,
راضی نمیشویم به بدتر! بلند بگو
حقمان ولی بدترش هم نبود بیا بگو
پس چرا جناب خان ده ها سالست که مانده است؟ بیا بگو
پس چرا گل های ما پژمرده اند؟ بیا ببین...
زاری میکنم هر شب ضجه میزنم، چرا گل های ما پژمرده اند؟...
ما که کاری نمیکنیم! لطفا تو بیا و فقط بگو...
parisa,
کی تمام میشود قصهٔ ظلم و جورشان؟ بیا بگو...
کی تمام میشود آه و بغضمان؟ بیا بگو...
دست روی دست گذاشته ایم، بیا ببین...
چشم روی هم گذاشته ایم، بیا ببین...
هر چه میگذرد ساکت ترمیشویم، بیا ببین...
هر چه میگذریم شرورترمیشوند، بیا ببین...
چه مرگمان شده؟ زودتر بیا بگو...
از دردها سِر شده ایم بیا ببین...
ما نشناختیم جناب خان را... بیا بگو!
ما که ندیدیم جشن و سرور را... بیا ببین!
ما که نخواستیم بیشتر ازحقمان بیا بگو
ما که ندیدیم مدینهٔ فاضله ای بیا ببین
انتخاب ما همیشه بین بدتر و بدترش بود بیا بگو
کاش میدانستیم چه کس بدتر و چه کس بدترش بود بیا بگو
parisa,
حجم
۴۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۴۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
قیمت:
رایگان