بریدههایی از کتاب ما که کاری نمی کنیم!
۴٫۲
(۹۰)
آخر اهالی محل حوصلهٔ تربیت کردن پسرها را نداشتند و به نظر در تنگنا قرار دادن دخترانشان راحت تر و بی دردسرتر بود...
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
مادربزرگ گفت: چرا تو همیشه غمگینی؟
گفتم: چون دنیا غمگین است...
گفت: سیاه میبینی...
گفتم: هرگز نخواسته ام...
گفت: تو هر آنچه را درک نمیکنی به سیاهی، به زشتی، به کثیفی، به غم، به حماقت، به پلیدی نسبت میدهی و این مشکل توست...
تو نمیتوانی دنیا را زیبا ببینی، تو هرگز دنیا را زیبا ندیده ای چون ندانم هایت و نپرسیده هایت خیلی بیشتر از تحمل و درکت شده اند، وقتی نمیدانی، نمیفهمی و آنگاه تمام خشم خود را با نفرت به دنیا ابراز میکنی...
گفتم: بعضی چیزها را نمیتوان پرسید! بعضی چیزها را هرچه قدر هم بخواهی نمیتوانی قبول کنی!...
:)
اگر به کودکی بازمیگشتم هرگز قایم باشک بازی نمیکردم...
اصلا هر چیز که موجب اضطرابم میشد رهایش میکردم...
مسخره است دنبال کسی بگردی که نمیخواهد پیدایش کنی!
:)
وما با چشم های گود رفته هر شب ماه را نگریستیم...
و هر پنجشنبه صبح با اتوبوس های سرد بی پنجره باروح های یخ کرده یمان تا آخر راه دور میله ها دست انداختیم و پایمان را محکم به زمین چسباندیم تا خودمان را محکم نگهداریم و تا مزار مرده هایمان خاموش رفتیم...
و باز هر شب در انتظار ندایی آسمانی به خواب رفتیم و باز هر روز صبح را با سلام دادن به قاب عکس ها بخیر کردیم....
اگر تمام گلهای جهان را روی مزارت پرپر کنم آیا تو خواهی خندید؟
کمی لبخند بزن، اشکالی ندارد اگر طنین خنده ات تمام گورستان را پر کند...
:)
و ما آنقدر بلند میخندیم که فرشتهٔ کوچک به نشانهٔ تسلیم دست هایش را بالا میبرد و ماشه ای شلیک میشود در مغز ما!...
ما هرگز زندگی را تماشا نکرده ایم!...
ما هرگز در پوست این جهان آرام نگرفته ایم...
ما هرگز تجربه ای از پرواز نداشته ایم!...و سالها در حسرت آسمان مانده ایم!...
ما همیشه فرشته ها را مقدس دانسته ایم...
بی خیال... ما خودمان میدانستیم زمین و زمان اگر به هم دوخته شوند بازهم کرکی پوسیده بیرون میزند و تمام آنچه رشته ایم پنبه میشود! آنقدر که با خشم و خنجر خوردیم و خوابیدیم!
آنقدر که یادمان رفت شبی گوشهٔ قلب هایمان فانوسی روشن کنیم و برای قلب ها و چشم های همدیگر دعا کنیم تا نه آن با خشم پر شود، نه آن یکی با خنجر...
:)
آنچنان هم مهم نیست، اگر برایمان دست نزنند...
تو در سکوت بیشتر شنیده خواهی شد...
:)
آدمی کوچک با ترس های بزرگ در دنیایی کوچک!...و این جملهٔ قشنگیست برای شروع داستانی ترسناک در جهانی خنده دار!
:)
هر وقت خواستیم، نخواستند ...
هر وقت رفتیم، نیامدند...
هر وقت لبخند زدیم، چوبمان زدند...
شاید حالا بفهمی که چرا ما جوانی را در این شهر گم کرده ایم!...
:)
این که تو نمیدانی و من هم نمیگویم تقصیرهیچ کداممان نیست!
ندانستن و نگفتن جزیی از شب است...
چنان که ماه نگفت و ماهی ندانست!
ستاره نگفت و پنجره ندانست!
باد نگفت و برگ ندانست!
ما رهاشدگان در ترس هایمان!...
در چشم هایمان رازهایی ست مگو!...
درچشم هایمان رازهایی ست که شب ها جایی به خواب نمیدهند و مادربزرگ هنوزهم به خاطر شب بیداری هایمان متاسف است!...
:)
رازهای مگو
این که تو نمیدانی و من هم نمیگویم تقصیرهیچ کداممان نیست!
ندانستن و نگفتن جزیی از شب است...
چنان که ماه نگفت و ماهی ندانست!
ستاره نگفت و پنجره ندانست!
باد نگفت و برگ ندانست!
ما رهاشدگان در ترس هایمان!...
در چشم هایمان رازهایی ست مگو!...
درچشم هایمان رازهایی ست که شب ها جایی به خواب نمیدهند و مادربزرگ هنوزهم به خاطر شب بیداری هایمان متاسف است!...
Sabereh Ahmadzadeh
ما پیرهایی شده ایم با اخلاق بچه گانه که جوانی را از دست داده ایم و مشغول جنگیدن با یکدیگریم، ما دست های یکدیگر را رها کرده ایم...
ما پیرهای لجبازی هستیم که هر وقت خواستیم، نخواستند ...
هر وقت رفتیم، نیامدند...
هر وقت لبخند زدیم، چوبمان زدند...
شاید حالا بفهمی که چرا ما جوانی را در این شهر گم کرده ایم!...
داریوش
در زندگی لحظه هایی هست که آدم فکر میکند هیچ کس را دوست ندارد...
یا حتی از هیچ کس کینه ای ندارد...
و قلبش خالی میشود...
من حالا حس میکنم قلبم خالی شده است...
داریوش
دنیا هر چه زور زد نتوانست به او بفهماند که باید بی خیال باشد...
باز هم چایش سرد شد...
داریوش
و من هنوز منتظر آن روزم که لباس آبی پررنگم را بپوشم...
آن شال صورتی ام را روی دوشم بیندازم...
و عینکم را روی صورتم بزنم که خدا را وقتی دارد از دور می آید ببینم...
و حتما زودتر از موقع سر قرار برسم...
اما حرف هایم را از بر نمی کنم!...
حرف باید خودش بیاید...
sogaand
آدمی کوچک با ترس های بزرگ در دنیایی کوچک!...و این جملهٔ قشنگیست برای شروع داستانی ترسناک در جهانی خنده دار!
shokoufeh
مسخره است دنبال کسی بگردی که نمیخواهد پیدایش کنی!
کاربر ۲۲۹۶۸۹۴
ما برای آزار دادن یکدیگر به این دنیا نیامده ایم...
باید برویم، باید خیلی راحت برویم!...
حتی میشود بخندیم...آنقدربلند که مادربزرگ بپرسد: امروزآفتاب از کدام طرف درآمده؟!
اگرمیدانستیم، وای اگرمیفهمیدیم!...شاید همه چیزجوردیگری میشد...
دیگر چیزی گوشهٔ ذهنمان باقی نمانده است!
ما فقط میدانیم هرگزهمدیگررا اینگونه نخواسته ایم!...
کاربر ۲۲۹۶۸۹۴
و ما متهمان
و ما متهمان به آنچه هرگز نفهمیدیم!!!...
و شما مدعیان به آنچه هرگز نرسیدید!!!...
کاربر ۲۲۹۶۸۹۴
من در جهانی پر از سکوت هستم...
من در جهانی پراز سؤال هستم...
در این میان احساس میکنم نیروهایی مرا به جهاتی هدایت میکنند...
افسوس که اعتماد و تشخیص راه برایم دشوار است...
Roghaye A
هی رفیق جان!...
دلم برای صدایت تنگ شده است...اما تو چیزی نگو!...
شک میکنند به عقل هایمان، اگر هنوز هم بگوییم و بخندیم...
بهار
حجم
۴۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۴۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
قیمت:
رایگان