بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ما که کاری نمی کنیم! | صفحه ۱۸ | طاقچه
کتاب ما که کاری نمی کنیم! اثر سیده مریم  خامسی

بریده‌هایی از کتاب ما که کاری نمی کنیم!

انتشارات:انتشارات آرنا
امتیاز:
۴.۲از ۹۰ رأی
۴٫۲
(۹۰)
رویای مرا کسی نکشت... رویای مرا کسی ندزدید... شاید دیگر کتاب نخوانم... همیشه رویای رفتن به جایی دیگر را داشتم... اما در هر سطر از کتاب هایی که خواندم، نوشته بودند: آدمی هر کجا که رود خودش را به همراه دارد... و اینگونه شد که رویایم در سطرهای کتاب ها نابود شد!...
helya.B
تمام دنیا تو را به من نشان میدهد... پنجره، ماه، آسمان، ستاره، اشک، خورشید... انگار تو تمام دنیا شده ای...
helya.B
شب هنگام آغاز شد زبان رنج در من... مردگان حضور داشتند کنار بسترم و زندگان خواب مرگ میدیدند...
helya.B
مثل خوابهای خوبی که خودت خوب میدانی خواب میبینی... مثل بوی عطری که بیخودی حس اضطراب به آدم میدهند... مثل قسمتی از یک موسیقی که در ذهنت تکرار میشود  درست مثل یک چهرهٔ آشنا که نمیدانی کجا دیده ای! مثل سلامی که نکرده ای... مثل خداحافظی که نگفته ای... مثل عذری که دیر خواسته باشی... مثل ساعت هفت و نیم صبح! مثل صدای زنگ اول صبح... مثل خواب کسل کنندهٔ ظهر... مثل عکس یادگاری که گمش کرده باشی! حسی هست آزاردهنده در من!...که نمیتواند تو را داشته باشد! ...
helya.B
و من لبخند میزنم... و تو هرگز نخواهی فهمید این صورتک خندان شب ها چه خواب هایی میبیند! و من باز از این کوچهٔ نفرین شده میگذرم که نمیگذارد سنگینی پاهایم را فراموش کنم، که نمیگذارد درد شانه هایم را فراموش کنم، که نمیگذارد این احساس تو خالی بودن اما پر از پوچ پر از هیچ، تا این حد سنگین را فراموش کنم... و تو با ترحم نگاهم میکنی و میگویی خودت باش! در حالی که جفتمان میدانیم تو چه میخواهی... این مردمی که نمیخواهند خودت باشی و تو را مینگرند و میگویند: این آدم چه قدر غمگین است! و شما به من میگویید خودت باش...
helya.B
من سنگینم از سنگینی کلمات شما! و این ضعف آشکار من است... اما من خودم هستم... و تو هرگز نخواهی فهمید... و تو هرگز نخواهی فهمید... و من هرگز از یاد نمیبرم... و من باز لبخند میزنم... و من باز احمقانه از این کوچهٔ نفرین شده میگذرم و به خودم فکر میکنم، به پاهایم، به شانه ام، به این تکرار پر درد... و تو نگاهم میکنی و مثل دیگران حرف میزنی... من میرنجم، من بغض میکنم، من بغضم را فرو میخورم!... و احساس سنگینی بیشتری میکنم... و احساس پوچی بیشتری میکنم... و من راه میروم و گاهی پشت سرم را نگاه میندازم تا اثر پاهایم را ببینم و هرگز خودم را ملامت نکنم و من هرگز شما را دوست نداشته ام اما طبق عادت مثل احمق ها خندیدم!...
Roghaye A
حتی اگر هیچ کس هم نفهمد ما بی گناه بوده ایم... ما هرگز جهان را در آغوش نگرفته ایم! ما تنها به استقبال زمین آمده ایم... ما هرگز سمت آسمان نشانه ای نگرفته ایم! ما تنها بادبادک هایمان را هوا کرده ایم... ما دروغ گفته ایم، آری! ما شکسته ایم... ما روی برگرداندیم، ما گل های قرمز را کنده ایم... ما پژمرده شدیم... جلاد و قاضی در شهر ما شوخی مسخره ایست...
Roghaye A
آنچنان هم مهم نیست، اگر برایمان دست نزنند... تو در سکوت بیشتر شنیده خواهی شد...
بهار
من فکر میکنم آدم باید لحظه ای را انتخاب کند و قلبش را خالی کند تا با چیزهای دلخواهش پر شود...
بهار
قلب خالی در زندگی لحظه هایی هست که آدم فکر میکند هیچ کس را دوست ندارد... یا حتی از هیچ کس کینه ای ندارد... و قلبش خالی میشود... من حالا حس میکنم قلبم خالی شده است... اما از پشت این پنجره صداهایی میشنوم... صداهایی مخصوص شب...
azita_hoseinzehi
رازهای مگو این که تو نمیدانی و من هم نمیگویم تقصیرهیچ کداممان نیست! ندانستن و نگفتن جزیی از شب است... چنان که ماه نگفت و ماهی ندانست! ستاره نگفت و پنجره ندانست! باد نگفت و برگ ندانست! ما رهاشدگان در ترس هایمان!... در چشم هایمان رازهایی ست مگو!... درچشم هایمان رازهایی ست که شب ها جایی به خواب نمیدهند و مادربزرگ هنوزهم به خاطر شب بیداری هایمان متاسف است!...
ellena_1988
با کس نگفته ام سخن رازهایم مرموزتر از غروب میشود حافظ هم جواب مرا نمیدهد فالهایم سفید و پوچ میشود...
maryam
اما حرف هایم را از بر نمی کنم!... حرف باید خودش بیاید...
maryam
حتی اگر هیچ کس هم نفهمد ما بی گناه بوده ایم... ما هرگز جهان را در آغوش نگرفته ایم! ما تنها به استقبال زمین آمده ایم... ما هرگز سمت آسمان نشانه ای نگرفته ایم! ما تنها بادبادک هایمان را هوا کرده ایم... ما دروغ گفته ایم، آری! ما شکسته ایم... ما روی برگرداندیم، ما گل های قرمز را کنده ایم... ما پژمرده شدیم... جلاد و قاضی در شهر ما شوخی مسخره ایست... حتی اگر هیچ کس هم نفهمد ما بی گناه بوده ایم...
parisa,
ما برای آزار دادن یکدیگر به این دنیا نیامده ایم... باید برویم، باید خیلی راحت برویم!... حتی میشود بخندیم...آنقدربلند که مادربزرگ بپرسد: امروزآفتاب از کدام طرف درآمده؟! اگرمیدانستیم، وای اگرمیفهمیدیم!...شاید همه چیزجوردیگری میشد... دیگر چیزی گوشهٔ ذهنمان باقی نمانده است! ما فقط میدانیم هرگزهمدیگررا اینگونه نخواسته ایم!...
MAHDISA
راستی پیراهن عروسکم قرمز است، مثل گونه های شهرمان که با سیلی سرخ مانده است!... من گل سرم را هر غروب روی موهایم سنجاق میکنم و سرخ ترین لباس هایم را میپوشم... چیزی کم است!... بله! باید لبخند هم بزنم... من به جای تمام دختران همسایه میخندم... من به جای تمام دختران شهرمان میخندم... من به جای تمام دختران و عروسک های گریانشان میخندم!...من به جای تمام پسران شهرمان میخندم... شهرمان رنگ پریده است، حالتی از زردی! این غروب شاید باید سیلی محکمتری به شهر بزنیم!
elnaz
حبس گفتم: شاید بیشتراز اینکه ماهی ها باید در دریا باشند حق آدم ها باشد که در دریا ریخته شوند!... به هر حال خدا بهتر میداند... گفت: ما درافکارمان حبس شده ایم، مثل ماهی کوچک دراقیانوسی بزرگ... وحشت آورست تمام دنیایت آبی و خیس باشد... و میدانی؟ داستان ما ازماهی ها هم غم انگیزتر است!... هر چه که باشد دنیای آبی کمی بهترست!... این افکاری که ما را حبس کرده اند، دنیایمان را سیاه کرده اند...
Melika_SA
آسمان را پشت پنجره کشیده ام، بیا ببین... دردی مرا به بند کشیده است، بیا ببین... چه باقی مانده است ازاین دیار؟ بیا ببین... رنجی ست در چشمان ما، بیا ببین...
#Mohad3h#
ما پیرهایی شده ایم با اخلاق بچه گانه که جوانی را از دست داده ایم و مشغول جنگیدن با یکدیگریم
:)
مادربزرگ گفت: چرا تو همیشه غمگینی؟ گفتم: چون دنیا غمگین است...
:)

حجم

۴۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

حجم

۴۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

قیمت:
رایگان