بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ما که کاری نمی کنیم! | صفحه ۱۷ | طاقچه
کتاب ما که کاری نمی کنیم! اثر سیده مریم  خامسی

بریده‌هایی از کتاب ما که کاری نمی کنیم!

انتشارات:انتشارات آرنا
امتیاز:
۴.۲از ۹۰ رأی
۴٫۲
(۹۰)
اهل کجایی تو؟ من غریبم...اما بلدم دل به دریا زدن... اهل کجایی تو؟ نمیدانم...اهل جا زدن؟... اهل کجایی تو؟ من غریبم ...اما بلدم رسم به دریا زدن... اهل کجایی تو؟ میدانم...اهل جا زدن!...
:)
با سیلی هم میشود صورت شهر را سرخ نگه داشت...!!!
:)
ما همان روز که بادبادک هایمان را رها کردیم، کودکی  را به باد دادیم...
:)
من از اینکه خانم جان هنوز به این فکر میکند که بچه خوب است پسر باشد یا دخترحالم به هم میخورد... حتی اگر صد سال پیش هم بود، یا هزار سال، یا صدهزار سال پیش، باز هم حالم به هم میخورد...
:)
کابوس قشنگ شاید که کوچه های شهر تنگ باشد... یا به گمانم شادی در این شهر شهر لکهٔ ننگ باشد! هر که از حیاط ما انار دزدید اتفاقا شب ها کابوس قشنگی هم دید! شهر ویرانه و ما نیز ویران شده ایم... سالها میگذرد، از زنده ماندن حیران شده ایم! سیل آمد، شهر را با خودش آب برد... دزد آمد، ما را اتفاقا خواب برد...
نامک🍃
و من لبخند میزنم... و تو هرگز نخواهی فهمید این صورتک خندان شب ها چه خواب هایی میبیند!
Malike Ramezaniyan
اگر به کودکی بازمیگشتم هرگز قایم باشک بازی نمیکردم... اصلا هر چیز که موجب اضطرابم میشد رهایش میکردم... مسخره است دنبال کسی بگردی که نمیخواهد پیدایش کنی!
سیاوش
دردها، گله ها، چهره های عبوستان را پیش آدم های خوب زندگیتان نبرید...
سیاوش
آنچنان هم مهم نیست، اگر برایمان دست نزنند... تو در سکوت بیشتر شنیده خواهی شد...
تاسیـآن
کوچک که بودم از گربه ها میترسیدم، از تاریکی میترسیدم... بعد با خودم میگفتم بزرگ که شوم دیگر از هیچکدام اینها نمیترسم... حالا بزرگ شده ام و بیشتر از گربه ها میترسم و بیشتر از تاریکی میترسم... حالا از چیزهای بیشتری میترسم!... نمیفهمم مقیاس بزرگ شدن چیست و چگونه است! من فقط میدانم که تنها ترس هایم بزرگ شده اند... آدمی کوچک با ترس های بزرگ در دنیایی کوچک!...و این جملهٔ قشنگیست برای شروع داستانی ترسناک در جهانی خنده دار!
sogaand
تو تا به حال گلهای قاصدک را دیده ای؟؟؟ حیف میشود اگر برای رساندن پیغام ما پرپر شوند!...
sogaand
حتی اگر هیچ کس هم نفهمد ما بی گناه بوده ایم... ما هرگز جهان را در آغوش نگرفته ایم! ما تنها به استقبال زمین آمده ایم... ما هرگز سمت آسمان نشانه ای نگرفته ایم! ما تنها بادبادک هایمان را هوا کرده ایم... ما دروغ گفته ایم، آری! ما شکسته ایم... ما روی برگرداندیم، ما گل های قرمز را کنده ایم... ما پژمرده شدیم... جلاد و قاضی در شهر ما شوخی مسخره ایست... حتی اگر هیچ کس هم نفهمد ما بی گناه بوده ایم...
sogaand
دنیا هر چه زور زد نتوانست به او بفهماند که باید بی خیال باشد... باز هم چایش سرد شد...
sogaand
این که تو نمیدانی و من هم نمیگویم تقصیرهیچ کداممان نیست! ندانستن و نگفتن جزیی از شب است... چنان که ماه نگفت و ماهی ندانست! ستاره نگفت و پنجره ندانست! باد نگفت و برگ ندانست! ما رهاشدگان در ترس هایمان!... در چشم هایمان رازهایی ست مگو!... درچشم هایمان رازهایی ست که شب ها جایی به خواب نمیدهند و مادربزرگ هنوزهم به خاطر شب بیداری هایمان متاسف است!...
sogaand
افسوس که اعتماد و تشخیص راه برایم دشوار است...
s4jed.j
در زندگی لحظه هایی هست که آدم فکر میکند هیچ کس را دوست ندارد... یا حتی از هیچ کس کینه ای ندارد... و قلبش خالی میشود... من حالا حس میکنم قلبم خالی شده است...
eli
او همیشه کاری میکرد که باید میکرد و من مدتها او را نمی‌فهمیدم! اصلا نمی‌فهمیدم چرا باید این همه مهربان باشد! نمی‌فهمیدم این همه خوبی برای کسانی که بدی میکنند یعنی چه!... سالها گذشت و من هیچ وقت مثل مادربزرگ زندگی نکردم... یک شب آیینه‌ای دستم داد  خودم را در آیینه دیدم... شخصی با هزاران تصویر... من می‌دانم که شب سیاه است من می‌دانم که روح سفید است من دیده‌ام که رنگ ها دنیای ما را عوض می‌کنند...  من سفید را انتخاب میکنم، چون این انتخاب من است... و شاید سیاه انتخاب بعضی‌ها... من باید زودتر از اینها میفهمیدم که باید سفید بمانم چون سفید انتخاب من بود... و سیاه شاید انتخاب بعضی ها...
ستایش باوی
مثل خوابهای خوبی که خودت خوب میدانی خواب میبینی... مثل بوی عطری که بیخودی حس اضطراب به آدم میدهند... مثل قسمتی از یک موسیقی که در ذهنت تکرار میشود  درست مثل یک چهرهٔ آشنا که نمیدانی کجا دیده ای! مثل سلامی که نکرده ای... مثل خداحافظی که نگفته ای... مثل عذری که دیر خواسته باشی... مثل ساعت هفت و نیم صبح! مثل صدای زنگ اول صبح... مثل خواب کسل کنندهٔ ظهر... مثل عکس یادگاری که گمش کرده باشی! حسی هست آزاردهنده در من!...که نمیتواند تو را داشته باشد! ...
helya.B
مادربزرگ گفت: چرا تو همیشه غمگینی؟ گفتم: چون دنیا غمگین است...
helya.B
کاش زندگی شوخی بود، مثل جوکی که خدا تعریف کند وتمام جهان یک صدا بخندند... آنگاه دست روی دلم بگذارم و تمام دردها و رنج ها را بالا بیاورم...
helya.B

حجم

۴۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

حجم

۴۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

قیمت:
رایگان