بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نامه | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب نامه اثر مارتین گاندا

بریده‌هایی از کتاب نامه

۴٫۵
(۴۷)
تا آن لحظه اصلاً به نژاد فکر نکرده بودم و حتی بعد از آن دلم نمی‌خواست مارلنا یا هر بچهٔ سیاه‌پوست دیگری در هتفیلد را متفاوت با خودم ببینم، برای مارتین هم همین‌طور بود.
قاصدک
مادرم در روستایی در شمال موتاری که ساعت‌ها با شهر فاصله داشت بزرگ شده بود؛ جایی نزدیک کوه‌های چیمانیمانی. دو برادر بزرگ‌تر و یک خواهر داشت. خیلی باهوش بود و همیشه در مدرسه‌شان شاگرد اول بود. مشکل این‌جا بود که خانواده‌اش خیلی فقیر بودند. برق نداشتند و توی رودخانه حمام می‌کردند. مادرم فقط تا کلاس پنجم مدرسه رفت و بعد از آن خانواده‌اش نتوانستند خرج تحصیلش را بدهند. حتی نمی‌توانستند خرج شکمش را بدهند پس خیلی زود او را برای کار کردن فرستادند خانهٔ خانوادهٔ پدرم.
قاصدک
در زیمبابوه، فال‌بین‌ها شبیه دعانویس‌ها هستند. می‌توانند آینده را پیش‌گویی کنند. مادرم سال‌ها پیش پدرم را مجبور کرده بود برود و یکی‌شان را ببیند. قبل از این‌که من به دنیا بیایم و همان وقتی که با مادرم رفتار خوبی نداشت. مادرم ادعا می‌کرد همان ملاقات باعث شده پدرم دست از زن‌بارگی بردارد. من کاملاً به نیرویشان باور نداشتم اما در کشورم خیلی معروف بودند. مردم بیشتر از دکترهای واقعی پیش این دعانویس می‌رفتند و خیلی از دوستان و اعضای خانواده‌ام مدعی بودند که تأثیرگذارند. در آن مقطع خیلی مستأصل بودم و می‌خواستم شک و تردیدم را کنار بگذارم و همه‌چیز را امتحان کنم.
hamtaf
فریدم توضیح داد «اگه کسی بپرسه اوضاع چطوره؟ باید جواب بدین خوبه. هیچ کس وقتی برای چیز بیشتری نداره.» این خیلی عجیب و غریب بود. در زبان شونایی شش مدل سلام گفتن وجود داشت که هر کدام‌شان مناسب وقتی از روز بود. «مانگ وانانی» یعنی «صبح به‌خیر» و معمولاً اول مکالمه‌های کوتاه مثل «چطور خوابیدی؟ امروز چیکار می‌کنی؟» استفاده می‌شود. فریدم گفت در آمریکا مردم فقط می‌گویند «سلام» و بعد می‌روند.
hamtaf
«اونا لباس‌هاشون رو با کسی شریک نمی‌شن.» برای ما مال من و تو وجود ندارد. من از خواب بیدار می‌شدم و می‌دیدم که مادرم تی‌شرتی که کیتلین برایم فرستاده را پوشیده یا برادرم کفشی را می‌پوشید که معمولاً من می‌پوشیدمش؛ برایمان مسئله‌ای نبود. در شونایی اصطلاحی بود که می‌گفت «خیلی کم داریم اما همون رو با هم قسمت می‌کنیم.»
hamtaf
بالاخره مامان گفت «خب، تو تنها کسی هستی که می‌دونی چی خوشحالت می‌کنه. پس بهتره الان تصمیم بگیری نه این‌که بذاری برای بعد!»
hamtaf
«خب اگه همچین آدمی باشه شرم بر اون و اگه نباشه شرم بر ما که این‌جوری فکر می‌کردیم.»
hamtaf
بابا از کلمهٔ «تورم» برای توضیح این‌که چرا دیگر نان نمی‌خوردیم استفاده می‌کرد. تورم یعنی قیمت چیزی یک شبه از دو دلار می‌رسید به پنج دلار.
hamtaf
حدس می‌زنم سفر به اروپا عوضم کرد. برای اولین بار به نظرم می‌آمد متفاوت بودن چیز بدی نیست. در واقع یک‌جورهایی باحال هم بود.
hamtaf
تمبر در زیمبابوه خیلی گران بود. نان هم همین‌طور بود؛ چای و شیر و خیلی چیزهای دیگر که قبلاً مرتب می‌خوردیم حالا کمیاب شده بودند. تورم همین‌طور داشت بیشتر می‌شد و معنی‌اش این بود که توان حقوق پدرم برای تهیهٔ غذا کمتر و کمتر می‌شد.
zar

حجم

۲۶۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۱۶ صفحه

حجم

۲۶۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۱۶ صفحه

قیمت:
۱۰۹,۰۰۰
تومان