بریدههایی از کتاب روزگار رفته
۳٫۳
(۳۲)
رنجی که بردهایم، نه اندازهگرفتنی است، نه وزنکردنی.
رها
نمیشود مردم را به گلوله بست یا روانهٔ اردوگاههای کار اجباری کرد. باید مذاکره کرد.
El
بوروکراسی دستگاهی است که قدرت دست زدن به مانورهای بزرگ دارد... و برای بقای خود دست به هر کاری میزند... پس اصول چی؟ بوروکراتها به هیچ اصل و اصولی اعتقاد ندارند... به هیچ ایدئال ماوراءالطبیعی مغشوشی هم اعتقاد ندارند... در نظر بوروکراتها مهمترین اصل دودستی چسبیدن به مقام و چرب کردن سبیل آدمهاست. بوروکراسی اسب چوبی ماست. خودِ لنین بوروکراسی را تهدیدی بزرگتر از دنیکین تلقی میکرد. در بوروکراسی مهمترین ارزش همانا وفاداری شخصی است ـ هیچوقت یادتان نرود که صاحبتان کیست، و کی نانتان را میدهد
EF-2000
ما دنبال اسکناسهای سبز هیچکس دیگری نبودیم. نیروگاه برقیـ آبی دنیپر، محاصرهٔ استالینگراد، اولین انسانی که به فضا رفت؛ ما این بودیم. سوویت توانمند! هنوز از نوشتن کلمهٔ «اتحاد جماهیر شوروی» لذت میبرم.
alba
«عظمت به چه دردم میخورد؟ دلم میخواهد در کشور کوچکی مثل دانمارک زندگی کنم. نه سلاح هستهای داشته باشد، نه نفت، نه گاز. آن وقت دیگر هیچکس با تفنگ توی سرم نمیزند. شاید تازه آن موقع یاد بگیریم پیادهروهایمان را بشوییم.»
alba
پدرم دیگر زنده نیست، پس دیگر نمیتوانم با او به گفتگو بنشینم... او ادعا میکرد در روزگار او جان باختن در جنگ آسانتر از مردن پسرهای سردوگرمنکشیدهٔ امروز در چچن بود. آنها در سالهای دههٔ چهل از جهنمی به جهنم دیگر میرفتند. پدرم قبل از جنگ در موسسهٔ روزنامهنگاری مینسک تحصیل میکرد. او به یاد میآورد که هر چند وقت یک بار، وقتی دانشجوها از تعطیلات به دانشکده برمیگشتند، هیچیک از استادان سابقشان را پیدا نمیکردند، چون همهشان را دستگیر کرده بودند. آنها اصلاً نمیفهمیدند چه اتفاقی در حال وقوع بود، اما هر چه بود، به اندازهٔ جنگ هولناک بود.
alba
من عاشق سرزمین مادریام هستم، اما اینجا نمیمانم. محال است بتوانم اینجا، آنقدر که دلم میخواهد خوشبخت شوم.
شقايق بانو
مردم همیشه ناگزیرند میانِ برخورداری از آزادی یا بهرهمندی از ثبات و موفقیت یکی را انتخاب کنند؛ آزادیِ با رنج یا خوشبختی بدون آزادی؛ اکثر مردم دومی را انتخاب میکنند.
Nino
ما باید توجه نود میلیون از جمعیت صدمیلیونی روسیهٔ شوروی را به خودمان جلب کنیم. با بقیهشان نمیشود حرف زد، آنها را باید کشت
شقايق بانو
آدمیزاد همیشه میخواهد زنده بماند و زندگی کند، حتی زمان جنگ... آدم زمان جنگ چیزهای زیادی یاد میگیرد... یاد میگیرد هیچ جانوری وحشیتر از انسان نیست. یاد میگیرد آدم را نه گلوله، که آدمهای دیگر میکشند. آدم آدمهای دیگر را میکشد... آه، دختر عزیزم!
El
«کمونیست کسی است که آثار مارکس را خوانده، ضدکمونیست کسی است که آثار مارکس را درک کرده!»
alba
کشور ما پر از ابلوموفهایی است که دراز به دراز روی کاناپه میافتند و منتظر معجزهاند. دیگر استولتسی به هم نمیرسد.
alba
«دین افیون تودههاست.»، «خداپرستی، مردهدوستی است.»
شقايق بانو
پوستری را به یاد دارم که رویش نوشته بود «به ما یک ۱۹۱۷ بدهید! یک انقلاب!» من شوکه شده بودم. این پوستر دست دانشآموزان مدرسهٔ بازرگانی بود... دستِ نوجوانها... بچهها!
El
هر کس را که دیدم، پرسیدم: «آزادی یعنی چه؟» پاسخ پدرها و فرزندان بسیار متفاوت بود. آنهایی که در اتحاد شوروی به دنیا آمده بودند و آنهایی که بعد از فروپاشیاش به دنیا آمدند، تجربهٔ مشترکی ندارند ــ انگار از سیارههای متفاوتی آمدهاند.
در نظر پدران: آزادی یعنی نبودِ ترس؛ یعنی همان سه روزِ ماهِ اوت که طی آن توطئهٔ کودتا را شکست دادیم. به نظرِ پدرها، کسی که میان صد نوع سالامی حق انتخاب دارد، آزادتر از کسی است که میان ده نوع سالامی حق انتخاب دارد. آزادی هرگز شلاق نخورده است، اما روسها نسل در نسل زیر شلاق بودهاند. روسها آزادی سرشان نمیشود، باید قزاق و شلاق بالا سرشان باشد.
در نظر فرزندان: آزادی یعنی عشق؛ آزادی درونی ارزشی مطلق و بیچون و چراست. آزادی هنگامی تحقق مییابد که آدم از امیال خودش نترسد، یک عالم پول داشته باشد تا بتواند همهچیز داشته باشد و جوری زندگی کند که مجبور نباشد به آزادی فکر کند. آزادی امری طبیعی است.
lordartan
عملیات فنلاند در ۱۹۴۰ پایان رسید... زندانیان جنگی شوروی را با زندانیان جنگی فنلاندی تاخت زدند. زندانیها، به صف، به سوی هم راهپیمایی کردند. طرف فنلاندی برای زندانیان جنگیاش آغوش گشود و با آنها دست داد... از سوی دیگر، با مردان ما مثل دشمن رفتار کردند. «برادران! دوستان!» آنها خودشان را روی رفقاشان انداختند. «ایست! قدم از قدم برندارید، وگرنه شلیک میکنیم!» و سربازهای مسلح به سگهای جرمن شپرد صف را محاصره کردند. آنها زندانیها را به سربازخانهای هدایت کردند که از قبل برایشان آماده شده بود و دورتادورش سیم خاردار بود. بازجوییها شروع شد... بازجو از پدرم پرسید: «چطور اسیر شدی؟»، «فنلاندیها از آب بیرونم کشیدند.»، «ای خائن! به جای نجاتِ سرزمین مادریات، خودت را نجات دادی؟» محاکمهای در کار نبود. آنها همه را به حیاطی چهارگوش بردند و حکم را برای تمام لشکر خواندند: «شش سال حبس در اردوگاههای کار اجباری به دلیل خیانت به سرزمین مادری.»
alba
دل پدرم برایم میسوخت. دل من هم برای او میسوخت؟ دشوار بتوان به این سؤال پاسخ داد... ما نسبت به والدینمان بیرحم بودیم. خیال میکردیم آزادی چیزی دمدستی است. زمان گذشت و کوتاهزمانی بعد، ما هم زیر یوغش خم شدیم. آخر هیچکس یادمان نداده بود چگونه آزاد باشیم، تا بوده همین فقط شیرفهممان کرده بودند که چطور در راه آزادی بمیریم.
alba
من روزی سه روزنامه میخرم و هر روزنامه روایت خودش را از حقیقت دارد. حقیقت کجاست؟
Nino
اگر یک تفنگ دست من بدهند، دقیقاً میدانم به کی شلیک خواهم کرد. (با انگشت روزنامه را نشان میدهد.) این را شنیدهاید؟ حالا میتوان به عنوان گردشگر به چچن رفت. ما را سوار هلیکوپتر ارتشی میکنند و ویرانههای گروزنی، روستاهای سوخته را نشانمان میدهند. جنگ و بازسازی، همزمان، کنار هم جریان دارند. هم تیراندازی میکنند و هم ساختمانسازی و از هر دویشان فیلمبرداری میکنند و ما هنوز گریه میکنیم، اما کسی هست که از اشکهای ما منفعت میبرد. از ترس ما منفعت میبرد و اشکها و ترسمان را هم عین نفت میفروشد.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
خیال میکردیم آزادی چیزی دمدستی است. زمان گذشت و کوتاهزمانی بعد، ما هم زیر یوغش خم شدیم. آخر هیچکس یادمان نداده بود چگونه آزاد باشیم
El
حجم
۶۷۵٫۲ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۷۶۰ صفحه
حجم
۶۷۵٫۲ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۷۶۰ صفحه
قیمت:
۳۸۰,۰۰۰
۳۰۴,۰۰۰۲۰%
تومان