بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خاطرات یک لباس شخصی | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب خاطرات یک لباس شخصی

بریده‌هایی از کتاب خاطرات یک لباس شخصی

نویسنده:ص. خ.
انتشارات:انتشارات سدید
امتیاز:
۳.۵از ۱۰۵ رأی
۳٫۵
(۱۰۵)
لباس شخصی‌ها همان مردم عادی هستند به اضافه‌ی دغدغه. یعنی تنها چیزی که مایه‌ی تفاوت لباس‌شخصی‌ها از مردم عادی می‌شود، دغدغه‌های آن‌هاست والاّ نه سازمانی هست و نه ساماندهی‌ای، نه امکاناتی هست و نه یارکشی‌ای و...
زینب هاشم‌زاده
شام رو رفتیم فرحزاد. خیلی جالب بود اکثراً همون قیافه‌هایی که صبح تا شب تو خیابون سنگ می‌زدن و شعار می‌دادن، با ماهایی که باهاشون دعوا و بزن‌بزن می‌کردیم، خوش و خرم کنار هم بودیم. آدم نمی‌فهمید چه جوری این موضوع رو حل کنه توی ذهنش ولی بالاخره چیزی بود که وجود داشت و باید باورش می‌کردیم.
زینب هاشم‌زاده
این رو هم بگم که هم رئیس دانشگاه تهران اون شب در محل بود و هم این‌که حسب اطلاعی که همون موقع از بچه‌ها گرفته بودم مجوز ورود پلیس به کوی، حسب درخواست ایشون از دادستان وقت صادر شده بود. والّا اگر مأمورین ناجا یا منِ لباس شخصی می‌خواستیم وارد کوی بشیم و اون فجایع رو بیآفرینیم که ۵ ساعت معطل نمی‌شدیم و سنگ و آجر نمی‌خوردیم!!! (والعاقبة للمتقّین)
زینب هاشم‌زاده
شنیدم رئیس دانشگاه تهران در مورد کوی مصاحبه کرده، رفتم ببینم چی گفته؟ داشتم شاخ درمیاوردم. اول به‌خاطر این‌که بنده خدا گفته بود من در محل حاضر نبودم!! دوم این‌که گفته بود اون اتفاقاتی که افتاده بود کار اراذل و اوباش بود نه کار دانشجوها، سوم این‌که گفته بود لباس شخصی‌ها باید جواب‌گوی فجایعی که در کوی دانشگاه ایجاد کردن باشن. دلم به حال خودم و امثال خودم سوخت. خدا وکیلی اون شب هم خودم خیلی مراعات کرده بودم و هم جلوی همون تعداد انگشت‌شماری که اومده بودن رو گرفته بودم. حالا این‌طوری محکوم شدن بدون حتی استماع یک کلمه دفاع خیلی نامردی بود. البته من و ما عادت داشتیم به ‌‌این‌جوری محکوم شدن، پس بی‌خیالش شدم.
زینب هاشم‌زاده
اون مدتی که من دور میدون انقلاب ایستاده بودم یکسره آدم میومد و می‌رفت سمت آزادی بدون وقفه و گسستگی. واقعاً تا اون موقع ندیده بودم هم‌چین چیزی، "هرچند خیلی‌ها گفتن این رو نگم" ولی واقعاً جمعیت اون روز زیاد بود. اون موقع بود که فهمیدم جمعیت میدون ولیعصر تو ۲ روز قبل خیلی هم نبوده، اونجا بود که معنی سازماندهی و کار هدایت‌شده و جهت‌دار رو فهمیدم. اونجا بود که فهمیدم جدا از این‌که خط و خطوط هر فردی چیه و به چه کسی رأی داده، با یک، دو دوتای معمولی می‌شد فهمید که ساماندهی و ایجاد چنین راهپیمایی عظیمی اصلاً بدون کار و برنامه‌ریزی قبلی و یک یا دو روز کار اصلاً امکان‌پذیر نیست و بعداً هم فهمیدم که حدس یا تحلیلم کاملاً درست بوده.
زینب هاشم‌زاده
لباس شخصی‌ها و جماعتی که از آن‌ها با نام سرخود و چندین صفتِ دیگر یاد می‌شود، شاید از نظر تلویزیون‌های آن طرف آب و فضای مجازی و خلاصه عوامل ناتوی فرهنگی جماعتی بدنام و بدآوازه باشند ولی لااقل من و امثال من و هر کس دیگری که کلاه خودش را قاضی کند خوب می‌داند که این جماعت نه قصد آشوب دارند و نه قصد اخلال، شاید سواد و کلاس کاری هم نداشته باشند ولی این را هم خوب می‌دانم که غالباً مغرض نیستند.
صادق
خیلی جالب بود. می‌رفتن داخل بیمارستان آب می‌خوردن، سر و صورت می‌شستن بعد یکی دو تا شیشه هم می‌شکستن میومدن بیرون.
کتابخوان🤓
قبلاً در مراسمات مختلف مسجد و دانشگاه از زبون اون آدم‌های قدیمی جبهه و جنگ شنیده بودم بعضی آدم‌ها فقط به‌خاطر لباس‌هاش و قیافه‌گرفتن‌هاش و عکس و مصاحبه جبهه می‌اومدن. شنیده بودم که این دسته آدم‌ها در طول جنگ غالباً یا نیروی تبلیغات بودند یا نیروی عقیدتی و الی آخر. وقتی بعضی از بچه‌حزب‌اللهی‌های شمال تهران رو می‌بینم یاد این دست خاطرات می‌افتم.
محمد
داشتیم با چوب و کِش موتور یک سطل آشغال رو می‌کشیدیم کنار که یه دفعه دیدم یک لندرور مشکی که راننده‌اش یک پیرمرد ۷۰-۶۰ ساله با قیافه‌ای کاملاً اعلی‌حضرتی در حالی که خانمش هم کنار دستش نشسته بود اومد و کوبید به این سطل آشغال و پرتش کرد توی جوی آب، یعنی کار ۱۰ یا ۲۰ دقیقه‌ای ما رو ظرف ۱۰ ثانیه انجام داد. بعد در ماشینش رو باز کرد و گفت: هرچند اگر به سن و سال شما بودم قطعاً روبه‌روتون بودم نه کنارتون ولی چون الآن مفیدترین کار ممکن رو انجام می‌دید همراهی‌تون می‌کنم.
محمد
فقط و فقط این چند صفحه را نوشتم که به نسل اولی‌ها که "همه‌شان حکم پدری برای ما دارند" بگویم ما هستیم. شاید مثل شما نباشیم و هزار و یک ایراد داشته باشیم، ولی آخرالامر هستیم، هستیم و خواهیم ایستاد، به هر قیمتی که شده خواهیم ایستاد. البته می‌دانم که به شما و امثال شما که معرکه‌هایی چون جنگ و انقلاب را دیده و درک کرده‌اید نمی‌رسیم، ولی بالاخره با تمام بضاعتمان هستیم، کنار هم نمی‌رویم، کوتاه هم نمی‌آییم.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
تقریباً همه‌ی شیشه‌های بیمارستان رو شکستن. خیلی جالب بود. می‌رفتن داخل بیمارستان آب می‌خوردن، سر و صورت می‌شستن بعد یکی دو تا شیشه هم می‌شکستن میومدن بیرون.
ali
فقط اون ۴‌-‌۳ نفری که کوکتل درست کرده بودن رو بگیرین، به بقیه کار نداشته باشین، یک طوری هم وایستین که همه سمت جمعیت آخر کوچه فرار کنن،
فطرس
تا ساعت ۱ شب چندین بار محوطه‌ی جلوی در ورودی بین نیروی انتظامی و دانشجوها دست به دست شد. واقعاً هنوز هم نفهمیدم اگر نیروی انتظامی قصد تمام کردن موضوع رو داشت چرا ‌۳۰-‌۲۰ تا آدم، کمک این بدبخت‌ها نفرستاد تو این چهار ساعت اگر هم قصد دخالت نداشت چرا ۴ ساعت دعوا و بزن‌بزن کرد.
•سِیدْهـٰادِمْ•
اصلاً نمی‌فهمیدم که چطور می‌شه این موضوع غلط رو اونقدر قوی توی ذهن این همه آدم فرو کرد
•سِیدْهـٰادِمْ•
«خداییش فقط به درد قیافه‌گرفتن و مصاحبه بعد از نماز جمعه می‌خوری.»
•سِیدْهـٰادِمْ•
قبلاً در مراسمات مختلف مسجد و دانشگاه از زبون اون آدم‌های قدیمی جبهه و جنگ شنیده بودم بعضی آدم‌ها فقط به‌خاطر لباس‌هاش و قیافه‌گرفتن‌هاش و عکس و مصاحبه جبهه می‌اومدن. شنیده بودم که این دسته آدم‌ها در طول جنگ غالباً یا نیروی تبلیغات بودند یا نیروی عقیدتی و الی آخر. وقتی بعضی از بچه‌حزب‌اللهی‌های شمال تهران رو می‌بینم یاد این دست خاطرات می‌افتم.
•سِیدْهـٰادِمْ•
خدا می‌داند حتی برای یک لحظه هم علاقه‌ای به آشوب و درگیری و فتنه نداشته و نداریم، اما به همان دلیل که اول گفتم، نمی‌توانیم از حداقل معیارها و عقایدی که برایمان باقی‌مانده عقب بنشینیم، دعوا و درگیری با هم‌شهری، هم‌محله‌ای و احیاناً دوستان غافل را دوست نداریم، حتی از آن متنفر هم هستیم، ولی فرار هم نمی‌کنیم، ‌می‌مانیم و دفاع می‌کنیم (بازهم دور از هرگونه شعار و شعارزدگی) ، دفاعی جانانه، حالا می‌خواهد طرف مقابلم دستبند سبز داشته باشد یا دور دستش پرچم ایران نقش بسته باشد.
محسن
یک پسر ۱۹-۱۸ ساله با تی‌شرت سبز بود یکسره فحش خواهر و مادر می‌داد، یک لحظه تو همون اوضاعِ به هم ریخته برگشتم یقه‌اش رو گرفتم بهش گفتم: «میدونی اگه تو خیابون یا بیابون یا هر جای دیگه‌ای غیر از این‌جا ببینمت چی می‌شه؟»
محسن
هر وقت راهپیمایی در حمایت از نظام و انقلاب و اسلام وخدا پیغمبر باشه، سیل جمعیت از جنوب به سمت شماله! ولی هر وقت درخواست ابطال و سقوط ولخت و پتی راه‌رفتن و لباس درآوردن و اعتراض باشه، هم قیافه‌ها هم مسیرها و هم حتی نگاه‌ها از بالا به پایین می‌شه.
محسن
یک دختر ۲۳ یا ۲۴ ساله که با دوربین مشغول فیلمبرداری بود، اول اومد جلو، خوب از من در حین دود گرفتن فیلم‌برداری کرد و بعد همون خانم داد زد که آهای بیایین این بسیجیه و فلان و فلان... در کسری از ثانیه کاروان سنگ و چوب و آتیش و آشغال ریخت روی سرم!!!
کتابدوست

حجم

۶۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۶۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۳۲,۰۰۰
تومان