بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ستاره بخش | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ستاره بخش

بریده‌هایی از کتاب ستاره بخش

نویسنده:جوجو مویز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۸۰ رأی
۴٫۱
(۸۰)
پتویی روی خود کشید و به انتظار رسیدن صبح یا پایان سکوتِ اتاقِ کناری ماند، که مانند وزن جسمی مرده روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد؛ هرکدام زودتر از راه می‌رسیدند یا اصلاً می‌پذیرفتند که بیایند.
zohreh
زندگی و لذت زبانه‌های آتش و، خروج از تو، محکم و هماهنگ زنجیر شده و شاید من چشمانِ اشک‌آلودِ جهان را به هیجان آورم و درونش جاری شوم.
zohreh
روحت را برای خوشامدگویی به من آزاد بگذار بگذار سکوتِ روحت مرا بشوید با خنکای مواج و پاکش آنجا، با اندام سست و خسته، می‌آسایم آرمیده بر آرامش تو، همچون بستری از جنس عاج
zohreh
ناگهان احساس کرد که نیاز دارد رازش را با یک انسان در میان بگذارد. می‌خواست به او از شب‌هایی بگوید که از درون احساس خلأ می‌کرد، اینکه هیچ‌کدام از اتفاقاتی که تا امروز در زندگی‌اش رخ داده بود او را چنین به انسانی با قلبی از جنس سرب تبدیل نکرده بود؛ آنقدر گم شده بود که گویا اشتباهی مرتکب شده بود که هیچ راه بازگشتی از آن وجود نداشت. می‌خواست به او بگوید که از روزهایی که کار نمی‌کند، به‌اندازهٔ روزهای بیماری و تب‌آلودگی هراس دارد؛ زیرا خارج از این دره و بدون اسب‌ها و کتاب‌ها، اغلب حس می‌کرد که هیچ ندارد.
zohreh
هرگز خودش را نیازمند ارتباط فیزیکی با دیگران نمی‌دانست، ولی هر شب، چند متر دورتر از آغوش خفتهٔ بنت، حس می‌کرد به سنگ مرمر تبدیل می‌شود.
zohreh
علی‌رغم رابطهٔ دوستانه‌اش با بقیهٔ زنان شهر، به‌قدری احساس تنهایی می‌کرد که سنگینی‌اش می‌توانست او را به گریه بیندازد. بیشترِ وقتش را در کوهستان می‌گذراند و بعضی روزها با اسبش بیشتر از هر موجودِ زندهٔ دیگری صحبت می‌کرد. زمین‌های وسیعی که زمانی برای او حس خوشایند آزادی داشت حالا فقط تنهایی‌اش را بیشتر به رخش می‌کشید. یقهٔ لباسش را به‌خاطر سرما بالا می‌زد و انگشت‌هایش را در دستکش فرو می‌برد. کیلومترها مسیر سنگ‌ریزه دربرابرش بود و فقط دردِ عضلاتش باعث پرت‌شدنِ حواسش می‌شد.
zohreh
وقتی هم که شب شد و مارجری در گوشش گفت دیگر باید راه بیفتند چون یخبندان بدی قرار بود شروع شود، آلیس درکمالِ تعجب احساس کرد انگار دارد از خانه می‌رود، نه اینکه راهیِ خانه باشد. این فکر آنقدر پریشان‌کننده بود که تمام طول مسیرِ کند و سردِ برگشت به پایین کوه در روشنایی فانوس، همهٔ دیگر افکار را کنار می‌زد.
zohreh
در انگلستان، خانه‌ای که عزادار بود جای سکوت بود، جای گفت‌گوهای آهسته و مبهم، و جوّی از غم یا وضعیتی آزاردهنده و ناخوشایند، بسته‌به اینکه مرحوم چقدر شناخته‌شده یا محبوب بوده باشد، مجلس را فرامی‌گرفت. برای آلیس، که اغلب اوقات حرف‌هایی می‌زد که نباید بزند، چنین موقعیت‌های آرامی رنج‌آور بود، تله‌ای که بی‌شک در آن می‌افتاد.
zohreh
«ما همیشه به اینکه شهرِ دلپذیر و منظمی بوده‌یم افتخار کرده‌یم. دوست نداریم تبدیل به جایی بشیم که رفتارهای شرورانه توش طبیعی بشه. من با والدینِ مردهای جَوونی که توی این قضیه دخیل هستن صحبت کردم و براشون روشن کردم که همچین رفتاری قابل‌تحمل نیست. کتابخونه یه جای مقدسه، یه جای مقدس برای یادگیری. نمی‌شه فقط به‌خاطر اینکه کارمنداش زن هستن بهش به‌عنوانِ یه طعمهٔ آماده نگاه کرد!»
zohreh
«زندگی پیچیده‌ست. به‌خاطر همین پیداکردن کمی تفریح و لذت از هرجایی که می‌تونی اهمیت داره.»
zohreh
«زمزمه‌های عشقم به خاکستر تبدیل شدند. تمام بوسه‌های لطیفش زنگار گرفتند. بااین‌که از من دور است، او را در قلب خود نگاه خواهم داشت و عشقم را به ستارهٔ نیمه‌شب تبدیل خواهم کرد.»
zohreh
«خب، الان می‌تونی بخونی. زود باش دختر، نشونمون بده چی بلدی.» ایزی گفت: «نه، من فقط برای خودم می‌خونم.» بث گفت: «پس این‌جوری که سالن کنسرت باید خالی باشه.»
zohreh
«اگه سبد نخوام چی؟» «همه سبد می‌خوان.» «من نه. هیچ‌وقت نخواسته‌م هیچ‌وقت هم نمی‌خوام. سبد بی سبد.»
zohreh
«هی، اگه من مردی به خوش‌تیپیِ سون گوستاوسون داشتم، اون‌قدر سریع مجبورش می‌کردم عقدم کنه که حتی خودش هم نفهمه کِی از کلیسا سردرآورده. اگه می‌خوای قبل‌از این‌که سیب رو دوباره بذاری توی سبد یه گاز ازش بزنی خودت می‌دونی. فقط مواظب باش سبد از دستت نره.» «اگه سبد نخوام چی؟» «همه سبد می‌خوان.» «من نه. هیچ‌وقت نخواسته‌م هیچ‌وقت هم نمی‌خوام. سبد بی سبد.»
zohreh
آن شب چیزی در آلیس تکان خورد. دیگر از اینکه تمامِ شهر چشمشان به او بود خسته شده بود. از اینکه همواره زیر نظر بود و پشت‌سرش صحبت می‌کردند و قضاوتش می‌کردند حالش به هم می‌خورد. حالش به هم می‌خورد از این‌که با مردی ازدواج کرده بود که همه فکر می‌کردند پیامبر است و حتی به‌سختی می‌توانست خود را راضی کند که به آلیس نگاه کند. آلیس از آن‌طرفِ دنیا تا اینجا آمده بود و فهمیده بود اینجا هم همه فکر می‌کنند نقص دارد. با خود فکر کرد بسیار خب، اگر این چیزی است که همه فکر می‌کنند، همان بهتر که طبق انتظارشان رفتار کند.
zohreh
آلیس روی تاب نشست و به صدای جیرجیرک‌ها گوش کرد. با خود فکر می‌کرد چطور می‌تواند در خانه‌ای پر از آدم‌های دیگر باشد و هنوز احساس کند تنهاترین انسان روی زمین است.
zohreh
دانش خیلی مهمه، به‌نظرتون این‌طور نیست؟ ما توی کتابخونه همیشه می‌گیم: بدون حقایق، ما درواقع هیچی نداریم.
zohreh
آلیس فهمیده بود جذاب‌ترین عنصر در جامعهٔ کنتاکی داستان‌های بی‌پایانشان بود: مشکلات خانواده‌ها، شایعات مربوط به همسایه‌ها. هر حکایت به زیباترین شکل سرِ هم شده بود و یک نقطهٔ اوج داشت که باعث می‌شد میزِ شام از خنده به لرزه بیفتد. اگر بیش‌از یک داستان‌سرا دورِ میز بود، این موضوع سریعاً به یک ورزش رقابتی تبدیل می‌شد.
zohreh
بچهٔ فرانک اوهر بودن مزیت‌های زیادی نداشت، ولی مردمی که فرانک را می‌شناختند می‌دانستند وقتی مارجری قول چیزی را بدهد، به‌احتمال زیاد آن چیز اتفاق خواهد افتاد. اگر کسی دوران کودکی‌اش را از زیر دست فرانک اوهر جان سالم به در برده، احتمالاً چیزی در زندگی جلودارش نخواهد بود.
zohreh
همان‌طورکه مارجری به معدن نزدیک می‌شد، با خودش فکر کرد یک‌سری از آدم‌ها به زمین خدا می‌نگرند و، به‌جای زیبایی و شگفتی، در آن فقط دلار می‌بینند.
zohreh

حجم

۴۰۹٫۰ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۴۰۰ صفحه

حجم

۴۰۹٫۰ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۴۰۰ صفحه

قیمت:
۷۹,۹۰۰
۲۳,۹۷۰
۷۰%
تومان