بریدههایی از کتاب در جستجوی صبح؛ جلد دوم
۴٫۴
(۱۹)
پایان داستان را نمیدانم، نمیدانم که مثل خیلی از رمانها، وقایع، ابتکار عمل را از دست نویسنده میگیرند و خود آنطور که میخواهند رمان را به پایان میبرند.
256
آقای امینی از اقوام آیتالله خمینی بود و در سالهای قبل از انقلاب، آقای آیتالله خمینی هر وقت به تهران میآمد منزل آقای امینی بود؛ اگر مریض بود امینی او را نزد دکتر سیاوش شقاقی در همسایگی خانهاش که با او دوست بود میبرد. آقای امینی تعریف میکرد: روزی با آقای آیتالله خمینی در خانه نشسته بودیم و صبحانه میخوردیم که تلفن زنگ زد. آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری یزدی بود که از قم تلفن میکرد؛ بعد از صحبتهایی که با او کردم، به ایشان گفتم حاج آقا خمینی هم اینجا تشریف دارند؛ آقای حائری گفتند گوشی را بدهید با هم صحبت کنیم؛ خواستم گوشی را به آقای حاج آقا خمینی بدهم، ایشان گوشی تلفن را نگرفتند، گفتند ببینید آقای حائری چه میگویند؛ گوشی دست من بود و من مطالب آقای حائری و آقای خمینی را به آنها میگفتم. حرفهای تلفنی که تمام شد و گوشی را زمین گذاشتم از آقای خمینی پرسیدم حاجآقا چرا خودتان نخواستید با تلفن صحبت کنید؟ فرمودند بیست روزی است تلفن ملی شده، و حرام است من به تلفن دست بزنم.
محسن
شاعر و نویسنده حقیقی مستغنی است، نیازی به پول، جز در حد گذران یک زندگی عادی که آن هم هیچوقت میسر نمیشود، در خود احساس نمیکند.
محسن
از بهکار گرفتن وسایل و امکانات نو نیز واهمهای نداشتم. سال ۱۳۵۴ بود که امیرکبیر یک دستگاه کامپیوتر از شرکت دیبا خریداری کرد. امیرکبیر در آن سالها از معدود مؤسسات خصوصی بود که در اداره کارهای اداری و مالیاش کامپیوتر بهکار گرفت، و این کار در میان مؤسسات انتشاراتی کاری بود نو و بیسابقه.
آقارحمت
اولین نمایشگاه کتاب در ایران را هم امیرکبیر برپا کرد. اندیشه نمایشگاه را خانم و آقای جزنی مطرح کردند، و دکتر خانلری نیز کمک کرد و باشگاه دانشگاه را در اختیارمان گذاشت.
و چه بهنگام بود برپایی این نمایشگاه! برپایی نمایشگاه را در مطبوعات اعلام کرده بودیم، و مشتاقان انگار منتظر همین لحظه و همین ابتکار بودند، انگار مدتها بود انتظار چیزی را داشتند که خود نمیدانستند چیست، و نمایشگاه ناگهان ظاهر شده بود. آن سال، سال ۱۳۳۷ بود
آقارحمت
شاهنامه فردوسی یکی از سه اثر حماسی بزرگ جهان است، طبعاً جوشش غرورم بیشتر و علاقهام به سراینده شاهنامه و موضوع آن که ایران و ایرانیان باشد افزونتر میشد. در ضمنِ فعالیت روزمرّه امیرکبیر و گرداندن چرخهای دستگاه کوچکی که راه انداخته بودم و گاه با زحمت و گاه با سهولت نسبی به راهش ادامه میداد، از شاهنامه فردوسی غافل نبودم؛ آرزو میکردم روزی دست و بالم آن اندازه باز باشد که بتوانم خدمتی درخور این حماسه بزرگ به هموطنانم تقدیم کنم و روح بلند فردوسی بزرگ را از خود شاد
آقارحمت
کجائی؟ بشنو! بشنو!
من از آن گونه با خویش به مهرَم
که بسمل شدن را به جان میپذیرم
بس که پاک میخواند این آب پاکیزه که عطشانش ماندهام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرار هجاهای همهمه
در کشاکش این جنگ بیشکوه!
Ozra
این قانون زندگی خرمگسهاست: زاغسیاه «رقیب» را چوب زدن نه با این هدف که شرافتمندانه با او رقابت نماید و کالای بهتر با کیفیت مرغوب تر به مردم عرضه کند، بلکه به این منظور که مزاحم شود و چوب لای چرخ رقیب بگذارد که حالا که من لیاقت ندارم به پای تو برسم پس کاری میکنم که تو هم در کارت وا بمانی.
Ozra
ناخواسته، پشت میز، اشک شوق میریزم. هنوز هم پس از گذشت بیش از سی سال، باز هرگاه که به یاد این لحظات میافتم دستخوش هیجان میشوم. من کارگر فقیر و جوان پابساطی کتاب، با دربار شانه به شانه شده بودم!
خوشترین ایام زندگیام همین روزها بود.
پ. و.
سرانجام پس از سالیان درازی که از سال ۱۳۳۳ شروع شده بود، در مردادماه ۱۳۵۰ شاهنامه امیرکبیر آماده انتشار شد و رویا به واقعیت گرایید. تلاشهای شبانهروزی من و همکارانم در امیرکبیر و زحمات آقای بهرامی و گروهی از هنرمندان کشورمان به ثمر رسید و اولین جلد آن به عنوان نمونه بر روی میز کارم ظاهر شد و من نتیجه آنهمه تلاش و رنج را سرانجام به چشم دیدم...
اغراق نیست اگر بگویم آن روز یکی از پرافتخارترین روزهای زندگیام بود؛ از عظمت کاری که انجام داده بودم رعشه شوق سراسر وجودم را فرا گرفت. خداوند را سپاس گفتم که به من، همان کودک کارگر فقیر پابرهنه چاپخانه، این توانایی را داد که این دستاورد عظیم را به ملت بزرگ ایران تقدیم کنم.
پ. و.
حجم
۴٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۱۶ صفحه
حجم
۴٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۱۶ صفحه
قیمت:
رایگان