بریدههایی از کتاب وزارت درد
۳٫۴
(۴۷)
روزنامهها پر بود از ستونهایی راجع بهزبان. قصاب و نانوا و خلاصه هر کس و ناکسی یکشبه زبانشناس شده بود. جنگ موجب پیدایش «لغتنامههای متمایز» شد. صربها که عمدتا بهالفبای رومی روی آورده بودند، بهتدریج بهالفبای سیریلیک باز میگشتند؛ کرواتها، که مشتاق بودند کرواتی را تا جایی که میشد کرواتی کنند، چند ترکیب ناجور بهعاریتگرفته از زبان روسی و مشتی واژه حتی زمختتر را که در خلال جنگ جهانی دوم رواج داشت وارد زبان کردند. این متارکهای پر از خشم و هیاهو بود. هرچه باشد زبان نوعی سلاح بود: انگ میزد، لو میداد، جدا میکرد، متحد میساخت.
کرواتها کروه، (Kruh) صربها هلب (hleb) و بوسنیاییها هلیب (hljeb) میخوردند: واژه معادل نان در سه زبان متفاوت، اما اسمرت (smrt) به معنی مرگ در هر سه یکی بود.
sadafi
جنگ مردم را فرسوده میکند. وقتی بهاندازه کافی خسته و ازکارافتاده شدند متوقف میشود
sadafi
«در مهاجرت آدم هم پیش از موقع پیر است و هم تا همیشه جوان»،
abdollah
باید بدانم که همهچیز شبیهسازی است و اگر همهچیز شبیهسازی است من بیگناهم؛ باید بدانم که اینجا، زیر آسمان درخشان مادورودام مرتکب هیچ گناهی نشدهام؛ باید بدانم که همهچیز به دیدگاه انسان بستگی دارد، اگر چیزها را بزرگ ببینیم بزرگاند و اگر کوچک ببینیم کوچکاند؛
mhr
در زبان مادورودام واژهای برای مرگ یا تقدیر یا خدا وجود ندارد. خدا ساز وکار است؛ مرگ ازکارافتادگی سازوکار است.
mhr
آن رقصها، رقصهای آرام _ «فقط من و تو» _ بودند و دخترها را چنان تنگ در آغوش میفشردیم که نفس هردومان بهسختی بالا میآمد. آدم از فرط هیجانکم و بیشکرخ میشد اما وانمود میکرد چیزی نیست. هنوز وقتی به آن لحظهها فکر میکنم نفس در سینهام حبس میشود. مثل این بودکه شیرجه زده بودم و گونه به گونه دختر بالا آمده بودم. آنقدر بههم نزدیک بودیم که چشمهامان مات و لوچ میشد. میتوانستم پوست شفاف و سفیدش را حس کنم؛ میتوانستم مویرگهای آبی پلکهایش را ببینم. نفسش بوی آبنبات نعنایی میداد. هنوز فقط فکر آن لحظهها هوش از سرم میبرد. اسم دختر سانیا پترینیچ بود.
الی
«کاش میدانستم به تماشای چه فیلمی محکوم شدهام _فیلم سوزناک در بعدازظهر؟ شاید هم از یکی از رمانهای دنیل استیل سردرآوردهام.»
محمدشمس
رویارویی با گذشته اخیر عذاب محض بود و چشم دوختن بهآیندهای نامعلوم دردناک. (اصلا کدام آینده؟ آینده در اینجا؟ آینده در آنجا؟ یا آیندهای که در جایی دیگر در انتظار آدم باشد؟)
الی
نویسندههایی مثل کارلوس کاستاندا (Carlos Castaneda) که با نخستین سیگار حشیششان بهدستشان رسیده بود، کمی آئین بودایی دستسوم، کمی مد «عصر جدیدی»، نیمچه اعتقادی به گیاهخواری، کمی بوکوفسکی، یکعالمه موسیقی راک، کمی منابع خواندنی الزامی (فقط بهاندازهای که از شماتت استاد در امانشان بدارد)، یکعالمه مجله کارتونی (که زیر میز تحریر مدرسه میخواندند) و یکعالمه فیلم و مقادیری انگلیسی که بیشتر از فیلمها یاد گرفته بودند تا از معلمهای زبان انگلیسیشان.
الی
هر نسل با هیچ شروع میکند و با هیچ بهآخر خط میرسد.
مادربزرگ و پدربزرگ من _و بعد از آنها پدر و مادرم- بعد از جنگ جهانی دوم ناچار از صفر شروع کردند و این جنگ اخیر آنها را باز برگرداند به نقطه شروع. و حالا نوبت من است که از صفر شروع کنم، با دست خالی، با هیچ با صفر.»
کسی لب از لب باز نکرد. صفر ملیحه مثل طناب دار بالای سرمان تاب میخورد.
Mojiii
آن تکتیراندازی که از بالای تپه زنی را در خیابانهای سارایوو به ضرب گلوله از پا درآورد. درست مثل آن عکاس خارجی که از آن عکس گرفت (اگرچه اصلا به صرافت نیفتاد آمبولانس خبر کند) و برنده جایزه بهترین عکس جنگی سال شد. حتی آن زن نگونبخت هم که روی پیادهرو به خود میپیچید و خون از بدنش فوران میکرد، حتی او، با آن که خودش نمیدانست، داشت با نمایش صحنهای موثق از جنگ وظیفهاش را انجام میداد.
Mojiii
کشور بهدو اردوی مخالف و بهیک اندازه پرشور و حرارت تقسیم شده بود: شکنجهگران و شکنجهشدگان.
آنوقت برای اولینبار متوجه شدم شاید نظرشان بیراه نبوده است.
شاید ساکنان کشور اکنون از میان رفته درواقع منحصرا شکنجهگران و شکنجهشدهها بودند؛ شکنجهگران و شکنجهشدههایی که متناوبا جا عوض میکردند.
Violette
عشق ممکن است از راه برسد و برای همهمان پیش بیاید، اما آیا میخواهم بیاید یا میخواهم نیاید؟
این شعر همیشه خونم را به جوش میآورد. باباجان، مشکل تو این نیست که میخواهی یا نه؛ مشکل تو این است که میتوانی یا نه! پس بساطت را جمع کن و برو پی کارت.
ar
شرححال خود من مثل آپارتمانم خالی بهنظر میرسید، و نمیدانستم آیا وقتی من حواسم نبوده کسی اسباب و اثاثیه را برداشته بود برده بود یا همیشه همینطوری بوده.
نازی
(«ادبیات نقاشی ذهن است، ترانه روح است.»)
نازی
«چیزی نیست. گاهیوقتها فکر میکنم دارم دیوانه میشوم. دارم راه میروم که یکدفعه احساس میکنم باید بایستم و تکهپارهها را جمع کنم، تکهپارههای خودم را. دستها و پاهایم را، و بعد نفس راحتی میکشم و میگویم چیزی نیست، بهسرم زده! نمیدانی چهقدر خوشحال میشوم وقتی تکهپارههایم را پیدا میکنم. بههرحال آنها را بههم میچسبانم و مدتی سر جاشان میمانند. خیال میکنم تا ابد سر جا میمانند، آنوقت دوباره از هم میپاشم. و دوباره جمعشان میکنم آنها را مثل پازل سرهم میکنم تا بعد چه پیش آید...»
نازنین بنایی
موجی از خودکشی. خودکشیهای خاموش و آرام و بیسر و صدا، چون خبر مرگ و مصیبت آنقدر زیاد بود که دیگر حس دلسوزی و شفقت مردم را چندان برنمیانگیخت. خودکشی در زمان جنگ نعمت است و دلسوزی و شفقت کمیاب.
به شیوههای مختلف دست به خودکشی میزدند: بعضیها به حد مرگ مینوشیدند _این پیشپاافتادهترین راه بود، یا در مصرف مواد مخدر افراط میکردند- در نتیجه جنگ مرزها باز شده بود و سیل مواد مخدر بهداخل کشور سرازیر بود؛ یا فقط «بر اثر دلشکستگی میمردند»، این حس تعبیری برای سکتههای قلبی و مغزی درماننشدهای بود که در دوران جنگ مثل حریقی مهارنشدنی گسترش پیدا کرده بود. سایر بیماریهای درماننشده را هم میشد خودکشی تلقی کرد.
نازنین بنایی
«باور کنید، مردم گرایشی بهبدبختی ندارند. نمیتوانند فاجعه جمعی را درک کنند. دستکم تا مدتهای مدید درکش نمیکنند، حتی اگر فاجعه به خودشان مربوط شود. از همین است که به راهحل جایگزین رسیدهاند.»
«نمیفهمم.»
«تعداد آدمهایی که میدانند الویس پرسلی مرده بیشتر از کسانی است که میدانند کتابخانه سارایوو دیگر وجود ندارد، یا چه بر سر قربانیان مسلمان سربرنیتسا" آمده. مصیبت مردم را دلزده میکند.»
نازنین بنایی
حالت چهرهاش به بچه رهاشدهای میمانست که با تمام وجود سعی میکند بر درد تحقیر چیره شود. لابد من هم زمانی که وارد فرودگاه شدم چهرهام چنین حالتی داشت.
نازنین بنایی
چیزی که قشنگ است ورای خوبی و بدی است؛ خارج از مقوله اخلاق است نه خلاف اخلاق؛ خلاصه همین است که هست.
نازنین بنایی
حجم
۲۵۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
حجم
۲۵۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
۸۰,۵۰۰۳۰%
تومان