بریدههایی از کتاب شازده کوچولو
۴٫۵
(۶۲۵)
اگر مرا اهلی کنی، درست مثل این است که مثل خورشید بر زندگی من تابیده باشی. «آنوقت صدای پای تو با هر صدای پای دیگری برایم فرق میکند. صدای پای بقیه مرا میترساند و مرا به سوراخ فرو خواهد برد؛ اما صدای پای تو مثل یک نوای روحبخش مرا از لانه بیرون میکشد. تازه! نگاه کن! آنجا آن گندمزار را در پایین میبینی؟ من نان گندم دوست ندارم. گندم برای من هیچ فایده ای ندارد. گندمزارها مرا یاد هیچچیز نمیاندازند و این جای تاسف است.
اما موهای تو به رنگ طلاست. فکرش را بکن! چقدر محشر میشود اگر مرا اهلی کنی! گندم -که آن هم طلایی است- مرا ناخودآگاه به یاد تو میاندازد و بعد عاشق صدای باد میشوم؛ وقتی توی گندمزار میپیچد».
ملیکا بشیری خوشرفتار
«آدم فقط از چیزهایی که اهلیشان میکند، میتواند سردربیاورد. آدمها، وقت زیادی برای سردرآوردن از چیزهای دیگر ندارند. آدمها همهچیز را حاضر و آماده از مغازهها میخرند؛ اما هیچ مغازهای نیست که کسی بتواند از آن دوستی بخرد و برای همین آدمها بدون دوست ماندهاند. اگر تو دلت یک دوست میخواهد، مرا اهلی کن...»
ملیکا بشیری خوشرفتار
نگفتی «اهلی» یعنی چی»؟
روباه گفت: «یکچیزی است که خیلی وقته به دست فراموشی سپرده شده، معنیاش علاقه ایجاد کردن است».
- «علاقه ایجاد کردن»؟
- «درسته! برای من، تو هنوز هیچی نیستی جز یک پسربچه، مثل صدها هزار پسربچهی دیگر و من به تو نیازی ندارم و تو هم به من هیچ احتیاجی نداری. من هم برای تو ، چیزی نیستم جز یک روباه مثل صدها هزار روباه دیگر؛ اما اگر مرا اهلی کنی، آنوقت به همدیگر نیازمند میشویم. آنوقت تو در تمام دنیا برای من منحصربهفرد میشوی و من هم در تمام دنیا برای تو بی همتا میشوم...
ملیکا بشیری خوشرفتار
شازدهکوچولو با ادب و وقار پرسید: «شما میدونید آدمها کجان»؟
گل فقط یکبار کاروان در حال عبوراز آن حوالی را دیده بود گفت:
- « آدمها؟ فکر میکنم ششهفت تایی باشند، من آنها را چند سال پیش دیدم؛ اما هیچکس نمیداند کجا میتواند آنها را پیدا کرد. باد آنها را با خودش می برد؛ چون آنها ریشه ندارند و این باعث شده که زندگی براشون خیلی سخت بشه».
ملیکا بشیری خوشرفتار
بالأخره شازدهکوچولو دوباره سر صحبت را باز کرد که: «آدمها کجان؟ آدم تو کویر یککم احساس تنهایی میکنه».
مار گفت: «بین آدمها هم احساس تنهایی میکنی».
ملیکا بشیری خوشرفتار
آدمی که بخواهد خود را زرنگ جلوه بدهد، ممکن است گاهی دروغ بگوید.
ملیکا بشیری خوشرفتار
«پادشاهان مالکیت چیزی را ندارند؛ فقط بر آنها فرمانروایی میکنند. این دو تا خیلی با هم فرق دارد».
ملیکا بشیری خوشرفتار
آدمهای خودپسند هرگز هیچ صدایی را نمیشنوند، جز صدای تعریف و تمجید.
ملیکا بشیری خوشرفتار
«میدانی؟! وقتی کسی خیلی دلش گرفته باشد، دوست دارد غروب آفتاب را تماشا کند»!
ملیکا بشیری خوشرفتار
من افسوس میخورم که هیچوقت نتوانستهام گوسفندی را از پشت دیوارههای جعبهای ببینم. شاید من هم کمی شبیه آدمبزرگها شدهام، شاید هم پیر شده باشم.
ملیکا بشیری خوشرفتار
به فراموشی سپردن یک دوست، همیشه غم انگیز است.
ملیکا بشیری خوشرفتار
آدمبزرگها همیشه به توضیح بیشتری نیاز دارند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
«فکر میکنم وقت صبحانه باشد. لطف کنید و زحمتش را برایم بکشید»!
و شازدهکوچولو که کاملاً دستپاچه، رفت یک آبپاش آب تازه پیدا کرد و به گل آب داد.
M
گل توی اتاق سبزش هنوز از زیبایی سرو وضعش راضی نشده بود. او رنگهایش را با وسواس زیادی انتخاب و گلبرگهایش را یکییکی مرتب میکرد. دلش نمیخواست مثل شقایقها با لباسهای چین و چروک قدم به دنیا بگذارد. میخواست در اوج درخشندگی و زیبایی که آرزویش را داشت ظاهر شود.
M
گل من به تنهایی مهمتر از صدها گل سرخ شبیه شماست. چون او بوده که من آبیاریاش کردهام؛ اون بوده که زیر درپوش شیشهای گذاشتمش؛ اون بوده که برایش حفاظ درست کردهام؛ من به خاطر اون کرمهای ابریشم را میکشتم (به جز دوسهتاشون که گذاشتیم بمانند تا به پروانه تبدیل بشوند) چون فقط اونه که غرغرهاش، خودنماییهاش و یا حتی حرف نزدنهاش را به دقت گوش دادهام، چون او گل من است»!
ب.میرزائی
دقیقاً! هر کس باید از دیگری چیزی را بخواهد که او قادر به انجام دادن آن باشد. قدرت، اول از همه باید بر پایهی منطق استوار باشد. اگر به مردمت فرمان بدهی که بروند و خودشان را در دریا بیندازند، آنها انقلاب میکنند. من حق دارم که انتظار اطاعت داشته باشم؛ چون اوامرم عاقلانه است».
mahsa
«من سیارهای را سراغ دارم که یک آقای سرخ چهره آنجا زندگی میکند. او هرگز گلی را نبوییده. او هرگز به ستارهای نگاه نکرده. او هرگز عاشق کسی نبوده. او هرگز در زندگیاش هیچ کاری نکرده، جز جمع زدن اعداد . تمام روز درست مثل تو، بارها و بارها میگوید: « من من یک آدم مهمم! یک آدم مهم» و همین باعث شده است که از غرور بیخودی به خودش باد کند. اما او یک انسان نیست؛ یک قارچ است».
mahsa
«حقیقت این است که آن روزها نمیتوانستم بهخوبی درک کنم! باید از روی رفتارهایش دربارهاش قضاوت میکردم، نه حرفهایش. او طراوت و عطرش را در اطراف من میپراکند. نمیبایست از او فرار میکردم. باید به مهر و محبتی که پشت کلکهای معصومانهاش بود، پی میبردم. گلها همهشان پر از اینجور تضادها هستند؛ اما من خامتر از آن بودم که راه عشق ورزیدن به او را بدانم».
🎀ⓚⓘⓜⓘⓨⓐ🎀
وقتی آدم تحت تأثیر رازی قرار میگیرد، نمیتواند از آن سرپیچی کند.
sofia
بنابراین زندگیام در تنهایی سپری میشد؛ بدون حتی یک همکلام که بتوانم با او اختلاط کنم
لئوناردو داوینچی
حجم
۶۶۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۶۶۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۲۱,۰۰۰۳۰%
تومان