«مادرجون حرفا میزنی ها. کی شنیده دنیا با کتاب خوندن سروسامون بگیره؟ دنیا دست آدماییه که نمیدونن کتاب چیه.»
Hossein Shokhmgar
کی شنیده دنیا با کتاب خوندن سروسامون بگیره؟ دنیا دست آدماییه که نمیدونن کتاب چیه.»
maryam
گفتم «خیلی قشنگ میخوندید.»
گفت «شما هم خوشتون اومد؟»
گفتم «معرکه بود.»
گفت «پس چرا دست نمیزدید؟»
گفتم «دستهام از کار افتاده بود.
هادی محمودی
دنیا دست آدماییه که نمیدونن کتاب چیه.»
ᶜʳᶻ
دنیا دست آدماییه که نمیدونن کتاب چیه.
M Banoo
پدر دیروقت به خانه برمیگشته. تصورش از پدر موسیقیدانی بوده که همه، حتی پیشخدمتهای کافه، به او احترام میگذارند. چند سال بعد، شبی با پدرش کار داشته. به کافه میرود و پدر را در میان مسخرهبازی کارگران مستی میبیند که هیچ ابایی از پرتاب بطری به روی سِن نداشتهاند. میبیند که پدرش همچنان سربهزیر، مشغول نواختن است. گفت چیز غریبی در سماجت و آرامش پدرش بوده که سالها بعد معنای آن را میفهمد: ابهت خُردشدهٔ یک انسان.
هادی محمودی
گفت «مادرجون حرفا میزنی ها. کی شنیده دنیا با کتاب خوندن سروسامون بگیره؟ دنیا دست آدماییه که نمیدونن کتاب چیه.»
امیر
دکتر گفته بود هر چه دلش میخواهد میتواند بخورد. مثل آن بود که پیام میداد او را زجر ندهم و تقاضایش را برآورده کنم.
هادی محمودی
«مادرجون حرفا میزنی ها. کی شنیده دنیا با کتاب خوندن سروسامون بگیره؟ دنیا دست آدماییه که نمیدونن کتاب چیه.»
دایی گفت «واسه همینه که دنیا زودبهزود به آخرش میرسه.
mohsen
اوایل زمستان سونیا مُرد. قبل از مُردن با زحمت به من حالی کرد لباسی که دوست داشت تنش کنم، موهایش را شانه کنم و صورت و لبهایش را سرخ. لباس بر تن او کردن کار سختی بود. و چهقدر سنگین شده بود. نتیجهٔ کار مسخره بود؛ لباسی که ناصاف و چروکیده بر تن او ماند و آرایشی که چهرهاش را مضحک کرده بود.
بعد نفس آخر را کشید. دستش در دستم بود. دستم را فشرد، با نیرویی که از او بعید میدانستم، و شل شد.
apotheosis