زمانهایی که بقیه در حیاط مشغول طناببازی بودند، گوشهای پیدا میکردم و مشغول خواندن میشدم. شبها زیر ملحفهام و با کورسوی شمعی که ممکن بود کل خوابگاه را به آتش بکشد، کتاب میخواندم. در مراسم عشای ربانی وانمود میکردم کتاب مذهبی به دست دارم و کتاب خودم را میخواندم و روح فناناپذیرم را به مخاطره میانداختم و چهبسا که جانم را لایق جهنم میکردم
Zahra Sayerii
دیگر توجهی به ماریکلیر و بقیهٔ دخترها نکردم. کارگاه با آن طاق الواردار و دیوارهای گچی سفید، صلیب عظیم نصبشده بر بالای در ورودی و ردیف میزهایی که دختران بر پشتشان مشغول به کار بودند، همگی از مقابلم ناپدید شدند. تنها من ماندم و سوزنم که گلهای سحرآمیز خلق میکردیم. وقتی بالاخره سرم را بالا آوردم، دیدم که همه رفتهاند و من تنها ماندهام.
Zahra Sayerii
مهارتی که تو داری میتونه نجاتت بده. شک نکن که خدا واقعاً دوستت داره گابریل.»
Zahra Sayerii
میگفت دووم هیچچیزی بهاندازهٔ دووم عطر شمارهٔ ۵ نیست؛ حتی عشق.
مهشید احمدی
همرنگجماعتبودن و سنتگرایی آخرین دغدغهٔ ذهن من بود.
maahnegah
«بله. پایان آغاز شده.»
maahnegah
«اخلاق مسئلهٔ کوچیکیه که تفاوت بزرگی ایجاد میکنه.»
maahnegah
از جا برخاستم و او را با غضب ترک کردم، شاکی از اینکه من هرچقدر با جان و دل کار و تلاش میکردم که ما زنها را از زنجیرهٔ لباسهای سنتی دستوپاگیر برهانم و آزاد کنم، بازهم ذهنهایمان آنقدر بسته و اسیر بود که حتی احتمال نمیدادیم شاید لیاقت چیزی فراتر از شوهر و فرزند و به پای اجاق پیرشدن را داشته باشیم.
azar
«تا حالا به این فکر کردی که بهش یاد بدی؟ مردها آموزشپذیرن. اتفاقاً اگه وقت صرفشون کنی سریع یاد میگیرن. یه کم اراده و صبوری میخواد.»
azar
به کمتر از عالی راضی نبودم
azar