«دنیا دارد غمانگیزتر میشود.
n re
اینجا میتوانی فقط یک اشتباه بکنی. اشتباه دومی تو را خواهد کشت.
n re
یک زن در اینجا باید مثل یک فلز، قوی باشد.
n re
ما همه به شیوهٔ خودمان زندگی میکنیم. اگر حالت به قدر کافی خوب باشد، بهشت همینجا در همین زمین است.»
n re
مادرم هیچ کاری به غیر از گریه کردن انجام نمیداد. او در زمستان دوم مرد. اما حالا فکر میکنم که او خودش میخواست که بمیرد؛ آن هم فقط به این خاطرکه نمیتوانست تاریکی و سرما را تحمل کند.
n re
حتی با اینکه لنی آلاسکا را در عکسهایی دیده بود و همچنین کتابها و مقالاتی راجع به آن خوانده بود، هنوز برای دیدن این منظره زیبا و وحشی آماده نشده بود. اینجا متعلق به جهانی جادویی در وسعت بسیار بود. یک منظره بینظیر از قله کوههای پوشیده از یخچالها که در امتداد خط افق ادامه داشت. نوک قلهها مثل لبهٔ چاقو در دل آسمان بی ابر و به رنگ آبی گلذرتی فرو رفته بود. "کاچماک بای" در زیر نور خورشید مثل سکه استرلینگ چکش خورده میدرخشید. قایقها به صورت نقطهوار در خلیج بودند. هوا بوی آب شور دریا را میداد. مرغان ساحلی در باد پرواز میکردند و به راحتی پایین آمده و دوباره اوج میگرفتند
n re
خودم هم این را میدانم که همیشه حواس پرت هستم. مادرم میگوید وقتی تو در خیالات با یک دسته از مردم ساختگی زندگی میکنی، این اتفاق میافتد.
n re
او احساس میکرد که به شدت از هماهنگی با جهان ناتوان است
n re
این یک جهان مرد سالار است،
n re
همیشه آنچه مامانن میگفت را انجام میداد. این کار، زندگی را آسانتر میکرد.
n re