بریدههایی از کتاب دختران مطرود
۴٫۴
(۳۱۰)
مردم کسانی هستند که خاطرهها و پروندهها رو حفظ میکنن، قدرتی که به راحتی از بین نخواهد رفت.
zohreh
ساختمانهای تاریخی با زندگی مردمی پرمشغله احاطه شده بودند که امید داشتند توریستها متوجه بالکنهای در حال فروریختن و تودههای هیزمشان در خیابانها نشوند.
zohreh
آیدلوایلد مکانی قدیمی بود و وحشت حاضر در این مکان هم وحشتی کهنه. کیتی تا پیش از آن فکر میکرد معنی آن وحشت را میداند، ولی در آن لحظه که صدا با او حرف زده بود، فهمیده بود وحشت کهنهتر و بزرگتر از چیزی است که او تصورش میکرد.
zohreh
حالا دیگر این دخترها را به خوبی میشناخت، ولی نه به اندازهای که به آنها اعتماد کند.
zohreh
عدالتی وجود نداره، ولی به هر حال ما براش ایستادگی میکنیم. عدالت یه ایدهآله، ولی واقعیت نیست.
Dream
عدالتی وجود نداره، ولی به هر حال ما براش ایستادگی میکنیم. عدالت یه ایدهآله، ولی واقعیت نیست.
mohammad
چه چیزی خبیثتر از دختری نوجوان است؟
Sara
مالکوم زمانی به او گفته بود، عدالتی وجود نداره، ولی به هر حال ما براش ایستادگی میکنیم. عدالت یه ایدهآله، ولی واقعیت نیست.
rain_88
من بهش علاقهمند شدم. از زندگی با من خوشحال بود. هیچ فقط فکر نمیکردم باعث خوشحالی کسی بشم. ما نزدیک شصت سال با هم بودیم و رابطهٔ خوبی هم داشتیم. تعداد کمی از زوجها میتونن این حرف رو دربارهٔ زندگیشون بزنن.
آسمان دار
کلیسایی فقط به فاصلهٔ چند صد مایلی آنجا وجود داشت؛ یکی از آثار تاریخی نیو انگلند، با آجرهای قرمز و برج سفید بلندی با تزیینات ظریف، درست به زیبایی یک کیک عروسی.
آسمان دار
«برای خود اردوگاه بعد از جنگ چه اتفاقی افتاد؟»
گینت جواب داد: «تقریباً درگذر زمان از بین رفت. ارتش شوروی اونجا رو تصرف کرد و لزومی برای حفظ اثر تاریخی نبود.
عمهمَماخ
بیشتر از صد دختر در مدرسه بود، اما به ندرت شش یا هفت خانواده در هر نوبت ملاقات سر و کلهشان پیدا میشد. بقیه یا نمیدانستند چنین روزی وجود دارد یا برایشان مهم نبود.
سیسی یونیفرمی تمیز پوشیده بود و موهایش را به دقت شانه زده بود. انتظار زیادی بود که توقع داشته باشد مادرش به دیدنش بیاید.
عمهمَماخ
«یه روزنامهنگار با من چیکار داره؟»
«من دارم روی یه موضوع دربارهٔ آیدلوایلد کار میکنم.»
یک لحظه چشمهای زن برق زد. عکسالعملی که فوراً سعی کرد روی آن سرپوش بگذارد. انگار فکر کرده بود که فیونا تصمیم دارد او را اغفال کند. دوباره با شک گفت: «آیدلوایلد برای هیچ کس مهم نیست.»
عمهمَماخ
مالکوم شلوار چینو قدیمیای که حالا فقط در فروشگاههای کهنهفروشی میشد پیدایشان کرد و پیراهن دکمهدار شطرنجی فلانلی پوشیده بود و جلو درِ اتاق عقبی که از آن به عنوان دفتر کارش استفاه میکرد، با فیونا روبهرو شد. با وجود اینکه بیشتر از هفتاد سال داشت هنوز بین موهای بلند خاکستریاش تارهای قهوهای دیده میشد و همچنان سرزندگی همیشگیاش را به رخ میکشید.
عمهمَماخ
سونیا، هرگز و هیچوقت فرار نمیکرد. دخترها او را میشناختند. او به اندازهٔ کافی در زندگی گذشتهاش فرار کرده و سفر کرده بود. تمام چیزی که سونیا میخواست امنیت بود و مکانی برای ماندن. حتی اگر آن مکان آیدلوایلد با دختران خلافکار و ارواحش باشد.
HeLeN
دختران در کتابهای درسی یادداشت میگذاشتند. اگر واقعاً کتابها هرگز از سالی به سال دیگر تعویض نمیشدند، همه چیز معنی پیدا میکرد. دختران آیدلوایلد، از نسلی به نسل بعد به این شیوه با هم حرف میزدند.
HeLeN
با وجود اینکه میتوانست قسم بخورد خودش همهٔ آنها را دیده است، بعد از مدتی برایش سؤال شده بود یعنی ممکن است که تمام این حوادث را از دیگران شنیده باشد؟ همه چیز خیلی گیجکننده بود.
سایه
روبرتا تصور میکرد شاید سونیا با گفتن این چیزها حس بهتری داشته باشد. اینکه بیرون ریختن تجربیاتش از ذهن و تبدیل آنها به کلمات باعث شود کوچکتر و ممکنتر به نظر برسند.
سایه
«سیسی خفه شو.»
اما سیسی نتوانست. وقتی میترسید، وقتی عصبی میشد، خیلی سخت بود که دهانش را ببندد.
سایه
در عوض کتابها برای او این کار را انجام میدادند. آنها راه افکارت میبستند و مطالب خودشان را در سرت جا میدادند و باعث میشدند از افکار خودت رها شوی
Emma
حجم
۳۳۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه
حجم
۳۳۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه
قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
۵۰,۰۰۰۵۰%
تومان