بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختران مطرود | صفحه ۱۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب دختران مطرود

بریده‌هایی از کتاب دختران مطرود

انتشارات:نشر سنگ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۳۱۰ رأی
۴٫۴
(۳۱۰)
گرت گفت: «نمی‌تونه با وجود قرار گذاشتن با تو پیشرفت کنه. کسی به پلیسی که توی تختش یک روزنامه‌نگار داره اعتماد نمی‌کنه.»
مهتا
تیم با لحنی سرد گفته بود، بعضی دخترها فقط به درد مردن می‌خورن. کاری نمی‌شه براشون کرد.
مهتا
هیچ وقت از این‌که در دوران کودکی‌ت پدرت این همه غایب بود ناراحت شدی؟ این‌که هیچ وقت خونه نبود؟ و فیونای هفده ساله جواب داده بود: چه‌طور پدرم با خونه موندن کنار من می‌تونه دنیا رو نجات بده؟
بوک تاب
برام مهم نیستش، بدن گوشتالود سی‌سی و مهربانی قابل اتکایش، سونیای لاغر و سرسختی‌اش که به واسطهٔ آن دردی را در درونش پنهان می‌کرد. او می‌توانست با این دختران، در این مکان صحبت کند، ولی وقتی مادرش به دیدنش می‌آمد -تنها بدون پدرش- زبانش به طرز عجیبی بند می‌آمد و باید کلمات را به زور پیدا می‌کرد و همین
کاربر ۳۴۲۷۵۳۳
مردم کسانی هستند که خاطره‌ها و پرونده‌ها رو حفظ می‌کنن، قدرتی که به راحتی از بین نخواهد رفت.»
Sara
در عوض کتاب‌ها برای او این کار را انجام می‌دادند. آن‌ها راه افکارت می‌بستند و مطالب خودشان را در سرت جا می‌دادند و باعث می‌شدند از افکار خودت رها شوی.
Sara
همهٔ این چیزها بیرون از این‌جا هستن، اگه می‌تونستم برم بیرون...
کاربر ۲۲۲۹۷۴۴
در دست‌های مری نوزاد خواب‌آلود تکانی خورد. فیونا پلک زد. مری در میان سایهٔ درختان ناپدید شد. و بعد هیچ چیز نبود جز زوزهٔ باد در زمین، آسمان خالی زمستان، وزش باد سرد و سکوت.
آسمان دار
کتاب‌ها چیزی بودند که سونیا تصمیم داشت در نهایت بعد از ترک آن‌جا با آن‌ها زندگی کند. او می‌خواست در کتابخانه‌ای کار کند؛ مهم نبود هر کتابخانه‌ای در هر جایی. اگر مجبور می‌شد حتی حاضر بود زمین را هم تمیز کند. اما حتماً در کتابخانه‌ای کار می‌کرد و برای باقی عمرش هر روز کتاب می‌خواند.
آسمان دار
با پوشه‌ای در دست، از در اصلی وارد شد و افسرنگهبان را پشت پیشخان ورودی دید. به نظر تقریباً هفتاد ساله می‌رسید و با آرامش مشغول ورق زدن یک مجلهٔ ماهیگیری بود. با کمی تعجب سرش را بالا گرفت و گفت: «کمک می‌خواین؟» می‌دانست فیونا کیست. البته که می‌دانست. اگر نمی‌دانست او دختر مالکوم شریدان است و با یک پلیس قرار می‌گذارد، مدرک روزنامه‌نگاری‌اش را می‌خورد.
عمه‌مَماخ
استفن هیر گفت: «نه. ولی می‌خوام تیم کریستوفر بمیره.» «چی...» فیونا سعی کرد خودش را کنترل کند و منطقی به نظر بیاید.
عمه‌مَماخ
جیمی به او خیره شده بود. فیونا پشت نگاهش را می‌دید که دارد فکر می‌کند و مسئله را بررسی می‌کند. از زوایای مختلف به موضوع نگاه می‌کند. جیمی راست می‌گفت، چیزی دربارهٔ پرونده‌ای که فیونا می‌گفت، نمی‌دانست. ولی از طرفی جیمی هم می‌دانست فیونا بی‌دلیل به آن‌جا نیامده است.
عمه‌مَماخ
قاتل سونیا آزاد بود. آن شخص مطمئناً حالا مرده بود. بعد از این‌که با جرم قتل دختر پانزده ساله‌ای که هرگز کشف نشده بود، زندگی کرده بود. یا ممکن بود آن شخص حالا زنده باشد و پیر. حتی ممکن بود آن شخص شغلی تأثیرگذار مثل وکالت داشته، دو فرزند به دنیا آورده و صبحش را در کافی‌شاپ نیو همپشایر با فیونا به موش و گربه بازی گذرانده باشد.
عمه‌مَماخ
«پس من از کجا می‌دونم که شما رو بعد از این‌که شاهد اقدام به خودکشی عموتون با یه تپانچه بودین به آیدلوایلد فرستادن؟ روزنامه‌ها اون زمان این موضوع رو پوشش ندادن.» البته که روزنامه‌ها را چک کرده بود. عادت‌های روزنامه‌نگاری به سختی از بین می‌روند.
عمه‌مَماخ
«چهارده سالم بود. رفتم توی گاراژ. دیدمش که روی صندلی‌ش نشسته بود، خم شده بود و یه تفنگ رو توی دهنش فرو کرده بود. رادیو داشت یکی از آهنگ‌های قدیمی جی‌آی رو پخش می‌کرد. عمو وان داشت گریه می‌کرد و نمی‌دونست کسی خونه‌ست.»
عمه‌مَماخ
روبرتا موقع خواندن دفتر ساکت و عبوس بود؛ سی‌سی که دفترچه را به او داده بود، موقع خواندن اشک‌های درشتی را که روی گونه‌هایش می‌ریخت پاک می‌کرد و وقتی تمامش را خواند سونیا را محکم و طولانی بغل کرد. ولی چهرهٔ کیتی موقع خواندن سخت و سرد شد بعد غیر قابل نفوذ؛ مثل سنگ.
عمه‌مَماخ
فیونا گفت: «جیمی.» «هیچی نگو.» دستش را روی صورتش کشید و دوباره پایین آوردش. «فی ما نمی‌تونیم این کار رو بکنیم. فقط الان... نه، باشه؟ اوضاع حسابی به گند کشیده شده. فقط الان نه.»
عمه‌مَماخ
«هنوز اون‌جا بود.» روبرتا قادر نبود کلمه‌ای بر زبان بیاورد. سونیا گفت: «امروز جوری بود که انگار برگشته بودم اون‌جا. زیاد این اتفاق نمی‌افته برام. جنگ تموم شده و اون‌ها ما رو از اون‌جا آزاد کردن و آوردن این‌جا. به من غذا دادن و ازم مراقبت کردن. بهش فکر نمی‌کنم. ولی امروز جوری بود که انگار باغبانی هفتگی در کار نبود. من دوباره ده ساله شده بودم و باید برنامهٔ کاری‌م رو انجام می‌دادم.
عمه‌مَماخ
حالا همه چیز معنی پیدا می‌کرد. معنایی وحشتناک و کابوس‌گونه.
عمه‌مَماخ
افسانه‌ای خیلی شایع دربارهٔ نوزاد مری هاند در آیدلوایلد وجود داشت که می‌گفت نوزاد در باغچه دفن شده است که هیچ جذابیتی به باغبانی هفتگی اضافه نمی‌کرد. هر زمان که روبرتا در آن‌جا مشغول باغبانی بود احتمال می‌داد که استخوان‌های نوزاد را پیدا کند.
عمه‌مَماخ

حجم

۳۳۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۱۶ صفحه

حجم

۳۳۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۱۶ صفحه

قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
۵۰,۰۰۰
۵۰%
تومان