بریدههایی از کتاب زان تشنگان
نویسنده:مصطفی اصانلوی، سلمان باهنر، مونا تاروردی، مهدی ترابی، زینب توقعهمدانی، دریا چوبین، احمد داوری، روحالله رجایی، محمدعلی سلطانمرادی، مهدی شادمانی، حامد شکیبانیا، مرجان صادقی، رضا صیادی، محمد صمدی، محمد طاهریزاده، فاطمه طهرانی، محمدعلی فارسی، محمدحسین فروغی، مریم گریوانی، مینو لعلروشن، سیداحمد مدقق، محمد ملاعباسی، احسان ناظمبکایی، فاطمه نقوی
انتشارات:نشر اطراف
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۳از ۳۹ رأی
۴٫۳
(۳۹)
یادم هست یک بار توی قاب دوربین روی مرد جوانی که انگشت به بینی برده بود مکث کرده بودم. شبش توی راه برگشت، حجمحمود به حرف نمیآمد. نمیدانستم برای چه. تا اینکه دم دروازهٔ مسجد نصیر موتور را کُند کرد و ترمزش را گرفت. موتور همانطور با تلاش دو پای حجمحمود سرپا ماند. غیر از صدای بازی نسیم و برگهای سپیدار، بقیهاش سکوت بود. در حالی که میدانست با چشمهای خوابآلود و خستهام محو کاشی معرقها شدهام، گفت «این نقش و نگارا و کتیبهها، این قصهها و روضهها را آدما میسازن که زشتیا خودشونا نبینن. رو زشتیِ کسی زوم نکون.»
nb.mehraji
زنها ولی برعکس، لنز برایشان از صد تا نامحرم پرهیزانهتر بود. دوربین که میرفت طرفشان، همان یک ذره مثلث چهره را هم قایم میکردند، سرشان را میانداختند پایین یا تنشان را میچرخاندند طرف دیگر.
فائزه
«این نقش و نگارا و کتیبهها، این قصهها و روضهها را آدما میسازن که زشتیا خودشونا نبینن. رو زشتیِ کسی زوم نکون.»
کاربر ۹۵۹۸۳۶
منم که قرار است برای امام خود چنین و چنان کنم. منم که زبانم لال قرار است در نسبتم با حسین و برادرش عباس آنها را نمکگیر کار بزرگم کنم. غافل از آنکه حسین و خدایش این سفر را به بزرگترین درس عبرت زندگیام تبدیل خواهند کرد تا شأن و موقعیتم را در حد و اندازهای که در حقیقت هستم، بدانم.
کتاب خوان
باز هم با همدیگر به زیارت ششگوشه میرویم، برایم روضه میخواند، زیر قبه مینشینیم و من میپرسم «آقا، چی آرزو کنم؟ چه دعایی بخونم؟» و او در جواب من همان شعر مولوی را زمزمه میکند «من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم / در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم.» میدانم وقتی برایش بگویم چطور به نیابت از او زیارت کردهام، میخندد و میگوید «خوب کردی بابا، منم همینجوری زیارت میکردم.»
کتابدوست
جامی است که عقل آفرین میزندش/ صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف / میسازد و باز بر زمین میزندش
این جهان پر است از رازهای فاششده و قولهای فراموششده. ارادههای سست شده و استخوانهای سخت شده. متأسفانه هیچ شرکت بیمهگری خسارت رؤیاهای خردشدهٔ ما و نتایج فاجعهبار فهم متغیرمان از جهان را بر عهده نخواهد گرفت. این آشوبی است که جستجوی معنا برای آن تمام تلاشها و ترسهای عمرمان را بیمعنی میکند.
marziehyosefi
میدانم با هم میرویم پای قنات آب برداریم. من تندی سمت آب میروم، مشت میزنم توی آب و از زلالترین آبی که دیدهام سیراب میشوم. بعد کبلایی میگوید «آب خوردی سلام دادی به آقا؟» دلم از فراموشکار بودنم میگیرد و میگویم «یادم رفت آقا.» او دلم را آرام میکند «عیبی نداره بابا، دلت که با آقا بوده، دفعهٔ بعد یادت نره. به آقا زیاد سلام کن بابا.» شک ندارم باز هم با همدیگر به زیارت ششگوشه میرویم، برایم روضه میخواند، زیر قبه مینشینیم و من میپرسم «آقا، چی آرزو کنم؟ چه دعایی بخونم؟» و او در جواب من همان شعر مولوی را زمزمه میکند «من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم / در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم.»
kafeil
هیچ وقت نمیتوانیم برای از دست دادن چیزی که برایمان عزیز است آماده شویم. بیشترمان نمیتوانیم با آن کنار بیاییم. درون آینه و اطرافمان پر از آدمهایی است که فقدانهای کوچک، بخشی از وجودشان را خاموش کرده.
آبیِ آسمونی
خیالم میرود یک شب عقبتر. امام حسین (ع) را میبینم که از خیمه میزند بیرون و از همان دم در شروع میکند به کندن خارها. هی دور میشود و خار میکند. دور میشود و خار میکند. آنقدر دور میشود که دیگر اثری از خیمهها نمیبیند. بعد به بیابان نگاه میکند و میبیند نه بیابان را پایانی هست، نه خارها را. ناگهان چهرهٔ رقیه مثل رؤیایی از دوردستها میآید مینشیند جلوی چشمهایش. خارها را توی دستش فشار میدهد و فکر میکند پاهای دختر سه سالهٔ عزیزتر از جانش چطور غروب فردا با این خارها... بعد اشکهایش زیاد و زیادتر میشود. آنقدر زیاد که دیگر نه بیابانی میبیند نه خاری. بلند میشود و آرام برمیگردد سمت خیمهها. میخواهد برود به رقیه جانش سر بزند. میخواهد پاهای کوچکش را بگیرد توی دست
دینا
شاید از لحظهای که این جملهٔ «جز زیبایی ندیدم» به زبان آمده و به گوشها رسیده، دیگر هر حرفی اضافی است، از آن به بعد باید سکوت میکردیم. یک بار و برای همیشه در آن بیابان، زیبایی درخشیده است و بعد از آن در برابر حجم این زیبایی، غیر از تماشا کاری از ما برنمیآید. شاید در تمام این قصه، چیزی دشوارتر از همین نباشد که کاری از دست ما برنمیآید. منفعل باید بنشینیم به تماشا. سوگواری، ذکر، مداحی، اشک، مجلس، همهٔ اینها هست اما باز چیزی کم است.
محدثه
«زائرانِ درگهت را بر در خلد برین / میدهند آوازِ طبتم فادخلواها خالدین.
♡F♡
بابابزرگ میگفت همین ملک پیکر آدمهای نالایق را از وادیالسلام میبرد جای دیگری. حیرتزده بودم و نمیدانستم جسد را چطور میشود جابهجا کرد اما به بابابزرگ گفتم «پس دعا کنیم وقتی مردیم این فرشته بیاد و ما رو با خودش ببره به وادیالسلام که همسایهٔ حضرت علی (ع) بشیم.» بابابزرگ گفت «بله خب، خیلی خوبه. ولی بهتره دعا کنیم همین جایی که هستیم دفن بشیم و حضرت علی (ع) بیاد به دیدن ما. اینجوری بهتره بابا.»
میم.قاف
آدم همیشه فکر میکند وقت هست اما شنیدن هر قصهٔ غمگینی زمان خودش را دارد، از وقتش که بگذرد دیگر گذشته، رفته و دور شده.
ترنج
تصمیمهایی که تجربهٔ زندگی ما را مزهدار میکنند همانهاییاند که ما را به سمت مرگ هل میدهند. آزادگی زمانی احساس میشود که زندگی آزادانه جریان پیدا میکند. تصمیمها جدی میشوند زندگی راه میافتد اما زندگی به جایی جز مرگ نمیتواند برسد. گذر زمان فقط از طریقِ تغییر، احساس میشود و دورههای تغییر شدید حرکت سریع به سمت مرگاند.
maari
نشسته خوابیدن هنر است. باید اینکاره باشی تا بتوانی طوری سر و دست و پایت را چفت هم کنی که چشمت روی هم برود. ما که هر روز حداقل یک ساعت قبل از اذان در مسجد ارک مینشستیم، استاد این کار بودیم. سادهترین روش، قلاب کردن دستها زیر چانه بود. روش حرفهایتر حلقه کردن دستها دور پا و پایین انداختن سر بود. اما آن روزها روش جدید و ناجوانمردانهای یاد گرفته بودیم: خواب در سجده. با خیال راحت میخوابیدیم و بعد هم که با چشمهای پفکرده سر از سجده برمیداشتیم، با اعتماد به نفس عجیبی دور و بریها را برانداز میکردیم که مثلاً سجدهٔ پایانی زیارت عاشورایمان چه پر آبوتاب بوده.
m.salehi77
تصمیمهایی که تجربهٔ زندگی ما را مزهدار میکنند همانهاییاند که ما را به سمت مرگ هل میدهند. آزادگی زمانی احساس میشود که زندگی آزادانه جریان پیدا میکند. تصمیمها جدی میشوند زندگی راه میافتد اما زندگی به جایی جز مرگ نمیتواند برسد. گذر زمان فقط از طریقِ تغییر، احساس میشود و دورههای تغییر شدید حرکت سریع به سمت مرگاند. آیا برای ما هم چیزی هست که نشستن آن در کنار زندگیمان غیر قابل تحمل باشد و بهخاطرش به سمت مرگ راه بیفتیم؟
aj
با همهٔ اینها حساب خاطرات جنگ از همهٔ داستانها جداست و حساب قصهٔ کربلا از همهٔ جنگها. صبح تا ظهر عاشورای سال ۶۱ هجری سرجمع هفت هشت ساعت است. هفتاد و دو نفر جنگیدهاند و هفتاد و دو نفر شهید شدهاند. ولی همین آدمهای اندک در نصف روز آنقدر جزئیات و داستانهای کوچک فراموشنشدنی خلق کردهاند که میتوانی سالها دل به دلشان بدهی، بهشان فکر کنی و هر پیشامد سخت و ناگوار را بنشانی در برابر سختیهای آنها و آرام بگیری.
باران
نخ تسبیحی میخواستیم که در گذر زمان محکمتر کنار هم نگهمان دارد. یک جایی میخواستیم که زیر سقفش خودمان باشیم و خاطرات. هیئت ما اینطور به دنیا آمد. بیشتر هیئتهای رزمندگان به همین دلیل برپا شدند. از جنگبرگشتگان همهٔ شهرها به این نتیجه رسیدند که هیئت، بهترین جا برای دوباره با هم شدن است.
باران
در هیئتهای بعد از جنگ، روضهها فقط روضه نبودند. واسطهای بودند که پامنبریها را وصل کنند به تجربههایی که زخمشان هنوز تازه بود. در این هیئتها بازار گریز داغ بود. از کربلا گریز میزدند به جبههها و از جبههها به کربلا. مدام بین آن جنگ و این جنگ در رفت و آمد بودیم و این رفت و آمد که تمام میشد حس سبکی داشتیم.
باران
این راز را حالا میدانم که در هنر برای واسطه بودن بین رؤیا و مخاطب باید ناخودآگاه روایت کرد. باید خودت با روایتت همراه و همدل بشوی و به خوابش بروی، بگذاری دستهایت خودشان فوت و فن آموخته را اجرا کنند
m.salehi77
حجم
۲۳۵٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه
حجم
۲۳۵٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
تومان