یاد بابابزرگ افتادم که میگفت «بابا جان، اگر کربلا رفتی، درِ حرم رو که بوسیدی، صورتت رو بذار روی در، شاید آقا هم صورتت رو ببوسه.» وقتی از حرفش تعجب کردم، گفت «بابا جان، مگه توی اذن دخول نمیخونی که ای امام، من به تو سلام میکنم و تو جوابم رو میدی. پس عجیب نیست وقتی آقا رو ببوسی، صورتت رو ببوسن. دلت رو محکم کن بابا.» این همه عاشقی را کجا یاد گرفته بود کربلایی محمدرحیم؟
فائزه
امام حسین (ع) در تمام زندگی ما جایی حضور دارد. جایی که جز معجزه امیدی برایمان نمانده است.
bahar narenj
این جهان بر اساس تصورات و ترسهای ما بنا نشده. هیچ کس نگفته زندگی قرار است کار سادهای باشد. همانطور که از قدیم گفتهاند سفر کربلا بدون تجربهٔ سختیهایش پذیرفته نمیشود و تجربهٔ خود بودن چیزی نیست که بدون بها به دست آید. زندگی کردن و مردن کارهایی نیستند که بشود انجامشان داد. واکنشهایی به آشوب زیبا و غمناک جهاناند.
Mona Noroozi
پرسید «میدونی حسینجوشکار کیه؟» به نشانهٔ «نه» سرم را بردم بالا. گفت «حسینجوشکار همون امام حسینه دیگه.»
حالا علاوه بر ترس، حس نفرت هم به حسهایم اضافه شده بود. از بیادبیاش بدم آمد. اگر تا آن لحظه شک داشتم گریههای بلند و طولانیاش به خاطر روضه است، با حرف زدنش مطمئن شدم همهاش اداست. مغزم قفل شده بود و نمیدانستم باید چه واکنشی نشان بدهم. «میدونی چرا میگم جوشکار؟ چون جوش زدنِ کاری که از دستت دراومده کار خودشه. حتی وقتی از اون بالایی میبُری، باز اونه که واسطه میشه و دوباره وصلت میکنه.»
amir89
دستهایی که برای سینهزنی بالا و پایین میروند صدایی عجیب دارند. هم مارش نظامی است و هم موسیقی سوگ. هم آهنگ عزاست هم نوای جنگ. عزاداران سینه میزنند و جماعت توی خیابان را به سینه زدن وا میدارند. انگار دستهٔ عزاداری کش آمده. جمعیت صدنفرهٔ توی حسینیه جلوی میدان سیصد چهارصد نفر شده. نخل که به میدان اول میرسد کار علامتها و هیئتها تمام است. باید پشت نخل باشند و نماز بخوانند. دیگر از سلام علمها در میدان خبری نیست. نخل اگر چرخید بقیه جاماندهاند.
نازنین
صبح تا ظهر عاشورای سال ۶۱ هجری سرجمع هفت هشت ساعت است. هفتاد و دو نفر جنگیدهاند و هفتاد و دو نفر شهید شدهاند. ولی همین آدمهای اندک در نصف روز آنقدر جزئیات و داستانهای کوچک فراموشنشدنی خلق کردهاند که میتوانی سالها دل به دلشان بدهی، بهشان فکر کنی و هر پیشامد سخت و ناگوار را بنشانی در برابر سختیهای آنها و آرام بگیری.
آبیِ آسمونی
دلم را قرص کردم و اذن دخول خواندم. یادم آمد که میگفت اذن دخول اینجا گریه است. حالا گریه از کجا میآوردم؟ گریه کردن سخت بود. هر چه سعی کردم نشد. دوباره تندی زیر لب اذن دخول خواندم. عربیاش را بلد بودم ولی زبانم به عربی نمیچرخید. همانجور فارسی زمزمه کردم «خدایا، من به حُرمت صاحب این حرم باور دارم. من نمیشنوم ولی او سلامم رو جواب میده. یا رسولالله، هماهنگ کنید من برم تو. ای فرشتههایی که اینجا هستید، منم بیام تو؟»
میم.قاف
آبها همیشه عزادار تشنگان این مسیرند. روی همهٔ چشمهها کتیبههایی حک شده است «چون آب نوشیدی سلام کن بر شهید کربلا و لعنت کن قاتلان او را.» چشمهها بهترین رسم سوگواریاند.
Anna
«شاه گفتا کربلا امروز میدان من است، عید قربان من است.»
ترنج
با خودم میگویم شاید از لحظهای که این جملهٔ «جز زیبایی ندیدم» به زبان آمده و به گوشها رسیده، دیگر هر حرفی اضافی است، از آن به بعد باید سکوت میکردیم. یک بار و برای همیشه در آن بیابان، زیبایی درخشیده است و بعد از آن در برابر حجم این زیبایی، غیر از تماشا کاری از ما برنمیآید.
ترنج