من همراهش بودم وقتی در کرمانشاه پولش تمام شد و یک سال کارگری کرد تا بقیهٔ پول راه کربلا جور شود.
آسمان :)
یک روز بیبی از بند زنان پیغام داد که خواب جدم سِد اسماعیل را دیدهام که پیش امام صادق (ع) بودند و به امام گفتند «گفته بودین تذکرهٔ این دو نفر رو بدیم. اما الان سی و نه روزه موندن در حبس.» آقا هم فرموده بودند «محمدرحیم را دوست داریم. میفرستیم آزادشان کنند.»
آسمان :)
با خودم میگویم شاید از لحظهای که این جملهٔ «جز زیبایی ندیدم» به زبان آمده و به گوشها رسیده، دیگر هر حرفی اضافی است، از آن به بعد باید سکوت میکردیم.
F313
دلم میخواهد آنچه میکنم، واقعی باشد، نه نمایش. به ادب روضه فکر میکنم. به اینکه چقدر اجازه دارم اینجا خودم باشم
F313
در خاطرات خیلی از ما یک سومشخصِ پنهان هست که بخش زیادی از نسبت امروزمان با محرم و عاشورا را به او مدیونیم.
مونا رمضانی
اگر اطرافیانت در هیئت نگاه کنند، تو هم تماشاگر میشوی اما اگر کنار دلشکستهای بنشینی، دست خالی نمیمانی. حسین اشک میریخت و شانههای من مثل شانههای او میلرزید.
غزل حاجی به بیتهای آخر رسید «جان مرا هم طلب کن ز خدا، یا حسین.»
دینا
. این راز را حالا میدانم که در هنر برای واسطه بودن بین رؤیا و مخاطب باید ناخودآگاه روایت کرد.
یمنا
آدم عزادار چشم و گوشش پیش عزیز از دست رفتهاش است. هر طرف میچرخد عزیزش را میبیند و هر صدایی دلش را هوایی میکند. چشم آدم عزادار خیس است اما فروغ ندارد. دستهایش را هم گاه به سر میکوبد گاه به سینه و گاه به صورت.
ترنج
هر وقت حاجی صدایش پایین میآمد یا بین بیتهای شعری مکث میکرد، همه با هم زمزمه میکردند «حسین جان.» نمیدانم چه رازی در زمزمهٔ جمعیِ این دو کلمهٔ ساده بود که همان ابتدای مجلس، حصار چشم خیلیها را باز میکرد و بغضشان را میشکست.
ترنج
با همان صدای دورگهٔ گرفته خواند «سر زد از جیب فلک باز هلال قمری.» و با چشمهای متأثر و غمگینش که انگار آمادهٔ گریه بود، از پشت عینک تهاستکانیاش به من خیره شد، سرش را تکان داد و ادامه داد «که محرم شد و گردید حسینم سفری.»
ترنج