بریدههایی از کتاب بخشنده
۴٫۶
(۲۷)
مرد گفت: «چیزهای زیادی وجود دارد. چیزهایی فراتر از ما، چیزهایی در جاهای دیگر، و چیزهایی مربوط به گذشته و قبل از آن و باز هم قبل از آن. وقتی که من برای این شغل انتخاب شدم، تمام آنها را دریافت کردم. و همه را در این اتاق بهتنهایی، بارها و بارها تجربه کردم. به این طریق است که خرد حاصل میشود و آینده شکل میگیرد.» او لحظهای استراحت کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «و اینها خیلی ارزشمند هستند.»
یوناس احساس کرد که برای مرد نگران است.
«این مثل...» مرد لحظهای تأمل کرد، بهنظر میرسید که بهدنبال کلمات صحیح میگردد. بالاخره گفت: «درست مثل پایین رفتن از یک سرازیری در میان برف شدید، بر روی یک سورتمه است. اول، فرحبخش است: سرعت، هوشیاری، هوای تازه، ولی بعد، تودهای از برف روی هم انباشته میشود و چون دیوارهای در جلوِ سورتمهران ظاهر میشود و برای ادامهٔ حرکت بایستی بهسختی کوشید و...»
باران ریزوندی
در واقع برای تمام آنهایی که در جایی دچار احساس غربت و نادانی میشوند، تأسف میخورم
ن
«دقیقاً نمیدانم، آنها به جایی رفتند که خاطرات متعلق به آنجاست، جایی خارج از اینجا...»
باران ریزوندی
«بدترین قسمت نگهداری خاطرات، درد نیست. بلکه تنهایی آن است. خاطرات را باید تقسیم کرد.»
کاربر ۱۳۳۲۱۶۱
«یوناس، یوناس» آنها نام او را با صدای بلند فریاد میزدند و بخشنده آنها را رهبری میکرد.
سپس، آرام آرام، صدای خود را پایین میآوردند، تا آنجایی که دیگر صدایی به گوش نمیرسید و در پایان آن روز طولانی، یوناس برای همیشه از زندگی آنها خارج میشد.
مرتضی بهرامیان
یکبار دیگر صورت خونین پسرک را دید، همان که زندگی از چشمانش رخت بربسته بود. خاطره بازگشت.
یوناس، مبهوت از آنچه که اتفاق افتاده بود، با خود میگفت: «او را کشت! پدرم او را کشت!» و همچنان بیحس و حرکت به صفحهٔ نمایش خیره مانده بود.
پدر اتاق را مرتب کرد. سپس جعبهٔ کوچکی را که روی زمین بود، برداشت، آن را روی تخت گذاشت و بدن بیحرکت بچه را در آن گذاشت و در آن را محکم بست. سپس جعبه را برداشت و به آن طرف اتاق برد.
در کوچکی را که روی دیوار بود باز کرد: یوناس تاریکی پشت در را میدید. چیزی شبیه به مخزن آشغال بود که در مدرسه هم وجود داشت.
پدر جعبه را برداشت و آن را داخل مخزن آشغال انداخت.
یوناس صدای پدرش را شنید که با همان لحن بچگانه گفت: «خداحافظ، کوچولو» و سپس صفحهٔ نمایش خاموش شد.
مرتضی بهرامیان
مادر ادامه داد: «مسلماً، اگر مردم در استفاده از لغات دقت نمیکردند، مجموعه به این خوبی و آرامی اداره نمیشد. تو میتوانی سؤالت را اینطور مطرح کنی، آیا از وجود من لذت میبرید؟ و جواب این است: "بله"» و پدر ادامه داد: «یا اینکه میتوانی بپرسی: از داشتن من، احساس غرور میکنید؟ و باز هم جواب من از صمیم قلب "آری" است.»
مادر پرسید: «حالا فهمیدی، چرا استفاده از کلمهای چون عشق، صحیح نیست؟» یوناس سری تکان داد و بهآرامی جواب داد: «بله، متشکرم، فهمیدم.» این اولین دروغ او به والدینش بود.
مرتضی بهرامیان
از فاصلهای دور صدای خفهٔ گلولههای توپ به گوش میرسید. یوناس چندین ساعت در میان آن تعفن افتاده بود و درد میکشید، او آنجا، صدای مردن انسانها و حیوانها را شنید و معنای جنگ را فهمید.
سرانجام وقتی احساس کرد که دیگر تحملی برایش باقی نمانده و ممکن است او هم بمیرد، چشمهایش را باز کرد. روی تخت خوابیده بود.
مرتضی بهرامیان
«لیلی، من یک فکر خوب دارم، چهطور است تو قصهگو بشوی؟ فکر میکنم مدتهاست که در مجموعه قصهگو نداریم. اگر در زمان دوازده سالگی تو من در کمیته باشم، تو را برای این شغل انتخاب خواهم کرد!»
لیلی تبسمی کرد: «یک فکر دیگر هم دارم، شاید همهٔ ما دوقلو بودهایم و خودمان نمیدانیم، بنابراین، در جای دیگر، یک لیلی دیگر، یک یوناس دیگر، یک پدر دیگر، یک اَشر دیگر، یک رئیس ارشد دیگر و یک ـ»
باران ریزوندی
حجم
۱۲۹٫۱ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۱۲۹٫۱ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۳۷,۵۰۰
۱۸,۷۵۰۵۰%
تومان