یکبار دیگر صورت خونین پسرک را دید، همان که زندگی از چشمانش رخت بربسته بود. خاطره بازگشت.
یوناس، مبهوت از آنچه که اتفاق افتاده بود، با خود میگفت: «او را کشت! پدرم او را کشت!» و همچنان بیحس و حرکت به صفحهٔ نمایش خیره مانده بود.
پدر اتاق را مرتب کرد. سپس جعبهٔ کوچکی را که روی زمین بود، برداشت، آن را روی تخت گذاشت و بدن بیحرکت بچه را در آن گذاشت و در آن را محکم بست. سپس جعبه را برداشت و به آن طرف اتاق برد.
در کوچکی را که روی دیوار بود باز کرد: یوناس تاریکی پشت در را میدید. چیزی شبیه به مخزن آشغال بود که در مدرسه هم وجود داشت.
پدر جعبه را برداشت و آن را داخل مخزن آشغال انداخت.
یوناس صدای پدرش را شنید که با همان لحن بچگانه گفت: «خداحافظ، کوچولو» و سپس صفحهٔ نمایش خاموش شد.
مرتضی بهرامیان
مادر ادامه داد: «مسلماً، اگر مردم در استفاده از لغات دقت نمیکردند، مجموعه به این خوبی و آرامی اداره نمیشد. تو میتوانی سؤالت را اینطور مطرح کنی، آیا از وجود من لذت میبرید؟ و جواب این است: "بله"» و پدر ادامه داد: «یا اینکه میتوانی بپرسی: از داشتن من، احساس غرور میکنید؟ و باز هم جواب من از صمیم قلب "آری" است.»
مادر پرسید: «حالا فهمیدی، چرا استفاده از کلمهای چون عشق، صحیح نیست؟» یوناس سری تکان داد و بهآرامی جواب داد: «بله، متشکرم، فهمیدم.» این اولین دروغ او به والدینش بود.
مرتضی بهرامیان
از فاصلهای دور صدای خفهٔ گلولههای توپ به گوش میرسید. یوناس چندین ساعت در میان آن تعفن افتاده بود و درد میکشید، او آنجا، صدای مردن انسانها و حیوانها را شنید و معنای جنگ را فهمید.
سرانجام وقتی احساس کرد که دیگر تحملی برایش باقی نمانده و ممکن است او هم بمیرد، چشمهایش را باز کرد. روی تخت خوابیده بود.
مرتضی بهرامیان
«لیلی، من یک فکر خوب دارم، چهطور است تو قصهگو بشوی؟ فکر میکنم مدتهاست که در مجموعه قصهگو نداریم. اگر در زمان دوازده سالگی تو من در کمیته باشم، تو را برای این شغل انتخاب خواهم کرد!»
لیلی تبسمی کرد: «یک فکر دیگر هم دارم، شاید همهٔ ما دوقلو بودهایم و خودمان نمیدانیم، بنابراین، در جای دیگر، یک لیلی دیگر، یک یوناس دیگر، یک پدر دیگر، یک اَشر دیگر، یک رئیس ارشد دیگر و یک ـ»
باران ریزوندی