«آه، شاید بچهٔ یتیمی را به من میدادند تا بزرگ کنم. ولی همانطور که نگهت داشته بودم ــ با وجودی که هنوز روحی در بدنت وارد نشده بود و با پای کجی که مشخص بود با آن هرگز نمیتوانی بدوی ــ چشمهایت برق زد. میتوانستم شروع چیزی چشمگیر را در چشمهایت ببینم. و انگشتهایت را که بلند و خوشتراش بود ـ»
کایرا با خشنودی اضافه کرد: «و قوی. دستهایم قوی بودند.» او این داستان را بارها شنیده بود؛ هربار که میشنید، با غرور دستهایش را نگاه میکرد.
ن
کایرا از بیخبری مت یکه خورد. جیمیسون آنقدر در زندگی او مهم شده بود که فکر میکرد مت هم باید اسم او را بداند.
Sara.iranne
کایرا از بیخبری مت یکه خورد. جیمیسون آنقدر در زندگی او مهم شده بود که فکر میکرد مت هم باید اسم او را بداند.
Sara.iranne
او میخواست دستهایش روی شنل آزاد باشند تا طرحهایی از خودش خلق کند.
باران ریزوندی
ویرانی. بازسازی. یکبار دیگر، ویرانی. دوباره، بازسازی. کایرا، با دست، صحنههای روی شنل را دنبال میکرد، شهرهای بزرگتری پدیدار میشدند و ویرانیها نیز گستردهتر میشدند. چرخهٔ منظمی بود که به تصویری با قاعده تبدیل شده بود: حرکتی با فراز و نشیب، همچون امواج.
باران ریزوندی
«همیشه یک نفر برای تکیه کردن هست، یا یک جفت دست قوی برای کسانی که هیچچیز ندارند.»
hedgehog
بعضیهاشون خوب راه نمیرن. بعضیهاشونم عیبای دیگه دارن. همه نه. ولی بیشترشون. بهنظر تو آدم اگه عیبی داشته باشه آروم و خوب میشه؟
hedgehog
او میخواست آزادانه، مثل همیشه، آوازهای خودش را بخواند.
hedgehog
«نوع مخصوصی از دانشی جادویی.»
hedgehog
«هنرمند؟ این یک کلمه است. تا حالا آن را از زبان هیچکس نشنیدهام، ولی در بعضی از کتابها خواندهام. معنیاش این است، خُب... کسی که میتواند چیزی زیبا بسازد. بهنظرت کلمهٔ درستیه؟»
hedgehog