در برابرِ آینه میایستم
نه برای آنکه خود را ببینم
بل تا یقین پیدا کنم:
آیا بهراستی این که میبینم منم؟
Mohammad
زمانْ بادی است
که از سمتِ مرگ میوزد.
Mohammad
زندگی اکسیرِ مرگ است
از این روست که مرگ هرگز پیر نمیشود.
Mohammad
بهراستی که زندگی را خانهای است که همه چیز در او میگنجد، و مرگ را خانهای است که تنها یک چیز در او میگنجد: مرگ.
Mohammad
رؤیا اسبی است
که ما را به دوردست میبرد
بیآنکه از جای خود تکان بخورد.
YaSaMaN
بگو، ای آیینه
از کجا آوردهای این تاریکی را
که جز نور را منعکس نمیکند؟
جو مارچ
سفر به من آموخته است
که وقت را
هنگامی که دستِ ابر آن را مینویسد بخوانم.
جو مارچ
چین و چروکها ـ
چاکهایی است در رخسار
حفرههایی در دل.
YaSaMaN
پس از فرازْ فرود است؟ باور نمیکنم؛
بلند همیشه به بلندتر راه میبَرَد.
YaSaMaN
هنوز پشتِ سرِ کودکی راه میروم
که همچنان در اندامهای من راه میسپارد؛
جو مارچ