«چه میشد اگر» ها فکرش را دائم مشغول کرده بود.
zohreh
نوآ به این موضوع پی نبرده بود که وقتهایی در محاکمه قتل هست که هیچ اتفاقی نمیافتد، هرچند همه در اتاق دادگاه، در حالت حیات معلق مانده بودند.
zohreh
تنها چیزی که بدتر از مادر بد بود، مادر فاقد صلاحیت، مثل او، بود. حتی حکم فاقد صلاحیت بودنش نیز از سوی دادگاه صادر شده بود.
zohreh
«واقعاً میخوام وارد زندگیم بشه. متنفرم از اینکه نیست. از علتش هم متنفرم.»
zohreh
«مثل نجیبزادهها رفتار میکنی.»
«مثل شوهرا و پدرا رفتار میکنم.»
zohreh
«پای جونت در میونه.»
«فقط که نباید زندگی من رو در نظر گرفت. باید به فکر مگی و کیلب هم باشم.»
zohreh
نوآ آرزو میکرد کاش میتوانست زمان را به عقب برگرداند و از تمام تصمیماتش تا همان لحظه صرفنظر کند. اشتباهات بسیاری را مرتکب شده بود. زندگیاش مثل یک رشته ترقه در میهمانی باربکیو، منفجر شده بود، اثاثیه پاسیو را سوزانده و به داخل خانه گسترش یافته بود تا اینکه همهچیز که در گلوله آتشین عظیمی گرفتار آمده بود، خارج از کنترل، در آتش شعلهور میشد.
تمام دنیایش نابود شد.
zohreh
کاش میتوانست به او بگوید که متأسف است، اما اگر هم میگفت، مگی حرفش را باور نمیکرد؛ دیگر نه.
zohreh
او همچنان سرش را پایین گرفته بود و احساساتش را پنهان میکرد. طولی نکشید که احساساتش را از خودش نیز پنهان میکرد، مثل همان لحظه.
zohreh
چشمانش را بست و از احساس گرمای خورشید روی صورتش، نشستن کنار خانوادهاش و احاطه شدن با زیبایی طبیعت شادمان بود.
مگی پی برد که اگر میدانستیم گنجینههای زندگی کجا پنهان شدهاند، زندگی چندان لذتبخش نمیبود. گاهی باید آنها را جستجو میکردی. گاهی باید بخاطرشان میجنگیدی و گاهی درست جلوی پاهایت بودند.
درهرحال، آنها منتظر بودند.
منتظر تو.
Elaheh Dalirian