هرچی سنت میره بالاتر، دوست پیداکردن سختتر میشه.
فاطمه
میدانم که ازدستدادن شغل چقدر به انسان فشار میآورد. بهخصوص به مردان. اکثر مردان با ازدستدادن شغل انگار جانشان را از دست دادهاند
n re
ماهایی که مثل هم با تلویزیون و سینما و حالا با اینترنت بزرگ شدهایم. وقتی به ما خیانت میشود، میدانیم که چه باید بگوییم. وقتی عشقمان در ما میمیرد، میدانیم چه باید بگوییم. همهی ما مثل یک فیلمنامهی از قبل تعیینشده درحال بازی هستیم.
زمانهی سختی است برای انسانبودن. تنها یک انسان حقیقی و واقعیبودن. نه مجموعهای از ویژگیهای اخلاقی بیشماری که از دیگران به عاریت گرفتهایم.
n re
خواب مثل یک گربه میمانَد: تنها وقتی بهسراغتان میآید که محلش نگذارید.
n re
به حدوحدودها، حتا قلابیهایش، احترام میگذاشتم. قوانین برایم محترم بودند، چون اگر به قانون احترام بگذارید، معمولاً همهچیز آرام و بیدردسر خواهد بود.
n re
چیزی که از همه بیشتر از آن میترسیدم: زن خشمگین. با زنان خشمگین میانهی خوبی نداشتم. آنها چیزی را در من برمیانگیختند که خوشایند نبود.
n re
این بدترین نتیجهی ممکن برای همسر اهلرقابت من میتوانست باشد: شهری پر از اسبهای بازندهی قانع.
n re
«تو برای اینکه به بقیه نشون بدی آدم خوبی هستی، دروغ میگی، تقلب میکنی، دزدی میکنی و حتا پیش بیاد، آدم هم میکشی.»
n re
فکر میکنم این سؤالها مثل ابری طوفانزاست که بر سر هر زندگی مشترکی سایه انداخته: به چی فکر میکنی؟ چه احساسی داری؟ تو اصلاً کی هستی؟ ما با هم چه کردهایم؟ در آینده چه کار خواهیم کرد؟ و چه بر سر هم خواهیم آورد؟
n re
. آنجا بود که فهمیدم او دیگر برنخواهد گشت.
n re