بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عقیق | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب عقیق اثر نصرت الله محمودزاده

بریده‌هایی از کتاب عقیق

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۳۱ رأی
۴٫۱
(۳۱)
ذکر... زیر آتش، ذکر یادتان نرود.
Ali Vojdani
«وقتی پدرش گلوی بریدهٔ رضاییان را بوسید، در برابرش احساس حقارت می‌کردم.»
Ali Vojdani
«قبل از این‌که خودتان را برای رهایی خرمشهر آماده کنید، به‌فکر رهایی خود از قیدوبندهای دنیا باشید. این شب‌ها بهترین فرصت برای انجام این‌کار است.»
حنانه
حسین قاطی صف نماز جماعت شد. تعدادشان به‌یست‌نفر می‌رسید و همه از بچه‌های گروه تخریب بودند. هیچ‌کدام‌شان هم حسین را نمی‌شناختند. او در چنین جمعی بیشتر احساس آرامش می‌کرد. دوست نداشت کسی او را به‌خاطر عنوانش بشناسد.
narges
حسین بار دیگر رو به‌موحد کرد و گفت: «برو به‌بچه‌ها بگو، الان وقت ایثار است. خرمشهر با خون ما آزاد خواهد شد.»
narges
کنار ردانی‌پور دراز کشید و ادامه داد: «چه جایی بهتر از این‌جا؟ تنهای تنها. ما هستیم و خدا. می‌خواهم به‌بی‌بی فاطمه متوسل شوم. اگر غیر از این بود، چه لزومی داشت این‌جا را به‌اصفهان ترجیح بدهیم؟»
narges
خودسیانی کم‌کم لب گشود و گفت: «دارم بهشت را می‌بینم. اگر بدانی چقدر زیباست. حیف است که با این دنیا قیاسش کنیم. از کجایش بگویم سید؟ به‌هر نقطه‌اش که نگاه می‌کنی، پر از صفا و صمیمیت است. مثل همین چندماهی که در خط شیر جنگیدیم. دلت می‌آید ولش کنی؟ من که دیوانه‌اش شدم. خدایا مرا ببر...»
narges
راننده با بی‌میلی سر شلنگ را گرفت و حسین کمی شامپو به‌سرش مالید و شروع کرد به‌چنگ‌زدن به‌موهایش. غُرولُند راننده را هم می‌شنید که می‌گفت: «زود باش، چقدر لفتش می‌دهی.» راننده شروع کرد به‌سربه‌سرگذاشتن با حسین. گاه به‌عمد شلنگ را می‌گرفت داخل یقه‌اش و به‌بدنش آب می‌پاشید. حس می‌کرد آدم ساده‌ای گیرش آمده و می‌تواند کمی بخندد. حسین هم متوجه شد، اما گذاشت که او در عالم خودش باشد. این‌بار راننده گفت: «آخه بندهٔ خدا، تو با این یک‌دست حتی نمی‌توانی به‌کار خودت برسی، برای چی به‌جبهه آمدی؟» حسین سر بلند کرد و نگاه به‌او انداخت. خندید و بار دیگر به‌شستن سرش ادامه داد. کارش که تمام شد، سرش را با چفیه خشک کرد و درحالی‌که هم‌چنان به‌رانندهٔ تانکر لبخند می‌زد،
محمد
یک آرپی‌جی‌زن خودش را به‌اروند نزدیک‌تر کرد. روی زانو نشست و نفس در سینه حبس کرد و منتظر ماند. برای اولین‌بار بود که با آرپی‌جی هلی‌کوپتر شکار می‌کرد. همین‌که ماشه را چکاند، هلی‌کوپتر چندبار به‌دور خود چرخید. ابتدا دود غلیظی از بدنهٔ آن بلند شد و بعد هم صدای انفجارش با فریاد الله‌اکبر بچه‌ها درهم آمیخت.
محمد
«ای روزگار، چه مشقت‌ها که روی گردهٔ زندگی من قرار نداده‌ای. تو دنبال گرفتن زندگی از من و من دنبال ادامهٔ آن. خودت بهتر می‌دانی که با من خوب تا نکردی، اما من با تو کنار آمدم، نیامدم؟ آمدم که الان همهٔ آرزوهایم به‌این کانال و درد دل این فرمانده جوان خلاصه شده. حالا این دم‌های آخر، تو هم با من کنار بیا، بلکه شرمندهٔ بچه‌های خط شیر نشوم.»
کاربر ۱۵۸۲۸۲۰

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد