بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عقیق | طاقچه
کتاب عقیق اثر نصرت الله محمودزاده

بریده‌هایی از کتاب عقیق

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۳۱ رأی
۴٫۱
(۳۱)
«سرانجام، ماجرای انسان در زمین، با همهٔ فرازونشیب‌هایش پایان می‌یابد.»
محمدرضا میرباقری
پیرزنی جلو آمد. چندتخم مرغ داخل سبدش مشاهده می‌شد. سبد را به‌زرین داد و خیلی آرام گفت: «قابل شما را ندارد. از ما قبول کنید، بلکه خدا هم قبول کند. ما که نمی‌توانیم بجنگیم... بگیرش.» وقتی زرین سبد را از دستش گرفت، در چهرهٔ چروک برداشته‌اش خنده‌ای نقش بست. - شما نور چشم ما هستید. خدا پشت و پناه‌تان باشد.
محمدرضا میرباقری
مردم از خانه بیرون زده بودند. شهر تعطیل شده و کوچه‌پس‌کوچه‌های اصفهان رنگ عزا به‌خود گرفته بود. تعدادی هم لباس سیاه به‌تن داشتند. جمعیت از مقابل مسجد سید به‌راه افتاد و بعضی‌ها هم عَلَم‌وبیرق‌های محرم را با خود حمل می‌کردند. دسته‌دسته از خانه بیرون می‌آمدند و به‌جمعیت می‌پیوستند و چون رود، هرلحظه خروشان‌تر می‌شدند. این‌دسته‌ها در کنار زاینده‌رود به‌هم پیوستند. در آن صبح جمعه، زاینده‌رود آرام بود و در برابر جمعیتی که به‌سروسینهٔ خود می‌کوبید، سر تسلیم فرود می‌آورد.
خادم الرضا[۳۵۹]
کبوترها هم‌چنان سبکبال اوج می‌گرفتند و از زمین دور می‌شدند. چشم‌های تیزشان به‌افق دوردست خیره شده بود. گویی به‌سفری طولانی می‌رفتند. دیگر زمین درمیان ابرها گم شده و کبوترها رسیدند به قلب آسمان و دریای بی‌کرانش؛ جایی که خورشید نه غروب می‌کرد، نه طلوع؛ همیشه در حال تابیدن بود. پایان
خادم الرضا[۳۵۹]
دوباره به‌ضریح چسبید و گفت: «یا بی‌بی‌زهرا، قصد ازدواج دارم. آمدم شما را به‌عروسی دعوت کنم. دلم شور جبهه را می‌زند. باید برگردم. نمی‌توانم دل بکنم. فردا شب، عروسی دارم. اگر دعوتم را قبول کنید، سرافرازم خواهید کرد. بر من منّت بگذارید.»
خادم الرضا[۳۵۹]
بلند شد و لباس خاکی‌تر و تمیز و اتو کشیده را جلوی او گذاشت. بوی عطر پیچید داخل اتاق. اولین‌بار بود که ردانی‌پور چنین لباسی می‌پوشید. یک دلش در خانه‌ای بود که فقط یک شب زیر سقفش زندگی کرد، یک دلش هم در عملیاتی که در کوه‌های کردستان انتظارش را می‌کشید
خادم الرضا[۳۵۹]
حسین جملهٔ آخر را بلندتر گفت تا بقیه بشنوند. کمی تأمل کرد و ادامه داد: «قرار است تیپ امام‌حسین در این عملیات محک بخورد. می‌خواهم در دل این رمل‌ها، در این تنهایی شب، در خلوت با خدا، اول از همه خودمان در حضور بی‌بی زهرا محک بخوریم. بخوان ردانی، بخوان که دلم خیلی گرفته، خیلی. تا سپیده یک‌ساعت وقت داریم. دلم هوای دعای کمیل کرده؛ از آن دعاهایی که خودت می‌دانی.»
کاربر ۱۵۸۲۸۲۰
پسرم که شهید شد، من ماندم و خاطره‌هایش.
Ali Vojdani
پیش از غروب به‌قله رسید. بسیجی‌ها از سنگر بیرون آمده و او را در آغوش گرفتند. باورشان نمی‌شد که اولین گالن توسط فرمانده لشکر به‌قله برسد.
محمد
از زمانی که امام خودش فرماندهی کل قوا را به‌عهده گرفت، جبهه‌ها حال‌وهوای دیگری پیدا کرده. انتخاب نام این عملیات بی‌دلیل نبود.» ردانی‌پور با حسین همراه شد و نام عملیات را چندبار زمزمه کرد: «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا.»
Husain Gh

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد