بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سربلند | صفحه ۴۸ | طاقچه
کتاب سربلند اثر محمدعلی جعفری

بریده‌هایی از کتاب سربلند

امتیاز:
۴.۵از ۳۹۱ رأی
۴٫۵
(۳۹۱)
پیرمردی نودوپنج‌ساله زخم بستر گرفته بود. کمتر کسی حاضر می‌شد تمیزش کند. محسن گفت: «بیا بریم به‌خاطر خدا یه کاری براش بکنیم.» مرا به‌زور اینکه «همین پیرمرد شفاعتمون می‌کنه» برد توی اتاق. حدود یک ساعت پیرمرد را با مواد بدن‌شوی تمیز کرد. آخر سر هم پیشانی‌اش را بوسید؛ در حالی که اصلاً پیرمرد قدرت تشخیص نداشت.
مژگان
مرتب گوشزد می‌کردم رفیقی از جنس شهدا داشته باشید. این حرف را از زمانی که تازه وارد مؤسسهٔ شهیدکاظمی شده بود، تکرار می‌کردم. در مؤسسه طرحی راه‌اندازی کردیم به‌اسم «رفیق آسمانی». خداوند در آیهٔ ۶۹ سورهٔ نساء می‌فرماید: <حسن اولئک رفیقا> (این‌ها رفیق‌های خوبی هستند.) بعد در سورهٔ آل‌عمران علتش را می‌فرماید: «زنده‌اند، از آن‌ها کار برمی‌آید؛ چون عند ربهم یرزقون‌اند و آرامش‌بخش‌اند.» به این سه دلیل، خداوند به شهدایش می‌بالد.
مژگان
موقع خداحافظی، دستی زدم روی شانه‌اش: «زود این ستاره‌ها رو زیاد کن که سرهنگ بشی.» گفت: «ممد ناصحی! آدم باید ستاره‌هاش برای خدا زیاد باشه، ستاره سر شونه میاد و می‌ره.»
مژگان
سفارش می‌کرد: «هر روز قرآن بخون، حتی شده یه صفحه یا یه آیه. خیلی تو روحت اثر می‌ذاره؛ اما وقتی با معنی می‌خونی تو فکرت هم اثر می‌ذاره.» سورهٔ قیامت را دوست داشت و زیاد از آن حرف می‌زد؛ مخصوصاً شش آیهٔ اولش. می‌گفت: «وقتی خدا می‌گه اثر انگشتت رو درست کرده، حس می‌کنی خدا همیشه دنبالت هست. باید خدا رو با تمام وجود باور کرد.»
مژگان
دیدید بعضی توی اوج خوشی می‌زنند زیر آواز؟ محسن این‌طور وقت‌ها صدای شق‌شق سینه‌زنی‌اش بلند می‌شد و مداحی می‌خواند. گاهی حتی به‌شوخی سینه‌اش را می‌داد جلو و سینه می‌زد. حرصم را درمی‌آورد. می‌پرسید: «به‌نظرت وقتی شهید شدم کی میاد برام مداحی می‌کنه؟» با غیظ می‌گفتم: «هیچ‌کی، همین مداح‌های الکی پلکی رو میاریم.» می‌رفت توی فکر: «یعنی حاج‌محمود کریمی و سیدرضا نریمانی میان؟» می‌گفتم: «دلت خوشه! اینا بیکارن بیان برا مجلس تو بخونن؟!» با حسرت می‌گفت: «ولی من آرزومه!»
مژگان
فقط به عکسش که روی صفحه گوشی‌ام بود نگاه می‌کردم. تا صفحه خاموش می‌شد دوباره روشن می‌کردم. پیامک‌دادن‌ها شروع شد. مدام صدای دینگ‌دینگ موبایل توی گوشم می‌پیچید. هنوز نرسیده بود لشکر. نوشت: «دلم برات تنگ شده.» نوشتم: «تو که داری می‌ری چرا با دل من بازی می‌کنی؟ این رو من باید بگم، نه تو!» دعا کن عاقبت‌به‌خیر بشم. محسن! تو رو خدا برگرد، فقط برگرد. من به‌درک، بچه گناه داره. هرچی خیره. ان‌شاءالله برمی‌گردم. قول بده. قول می‌دم. توی دلم گفتم: راست می‌گی، برمی‌گردی، ولی نمی‌گی چطور!
مژگان
می‌پرسید: «به‌نظرت وقتی شهید شدم کی میاد برام مداحی می‌کنه؟» با غیظ می‌گفتم: «هیچ‌کی، همین مداح‌های الکی پلکی رو میاریم.» می‌رفت توی فکر: «یعنی حاج‌محمود کریمی و سیدرضا نریمانی میان؟» می‌گفتم: «دلت خوشه! اینا بیکارن بیان برا مجلس تو بخونن؟!» با حسرت می‌گفت: «ولی من آرزومه!»
ای که مرا خوانده ای ،راه نشانم بده
شیفت کارخانه بود و نتوانست بیاید دعای عرفه. با مادرم رفتیم گلزار شهدای نجف‌آباد. شانسی نشستم سر یکی از قبرها. جا خوردم. اول که خواندم «شهید محسن حججی»، دوباره که نگاه کردم دیدم نوشته «شهید محسن حجتی» حالم خراب شد. نکند روزی سرقبری بنشینم که رویش نوشته شده باشد «شهید محسن حججی»! با این فکر و خیالات ضجه زدم و اشک ریختم.
Zeinab
وقتی زهرا مرغ شمالی می‌پخت می‌ترسیدیم انگشتانش را هم با غذا بخورد. اهل ژله و سالاد و مخلفات بود. از طرفی از غذاهایی که با کشک درست می‌شد، زیاد خوشش نمی‌آمد. هر موقع زنگ می‌زد می‌پرسید: «غذا چی دارید؟» سربه‌سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم کله‌جوش، یا کشک و بادمجان.
بسیار زیبا،..
«من عاشق زن و بچه‌م هستم؛ ولی وقتی پای اهل‌بیت و حضرت زینب به میون بیاد من از اون‌ها هم دل می‌کنم.»
saeed

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۶۸ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۶۸ صفحه