بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اسم تو مصطفاست | صفحه ۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب اسم تو مصطفاست

بریده‌هایی از کتاب اسم تو مصطفاست

نویسنده:راضیه تجار
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۳۳۸ رأی
۴٫۶
(۳۳۸)
مامان حسابی کیف کرد. گرچه دوسه روز بعد با گله‌مندی گفت: «این آقامصطفی تو خونه دست من رو می‌بوسه، اما بیرون حتی سلامم نمی‌کنه!» گله‌اش را که به تو رساندم، گفتی: «تو که می‌دونی من توی خیابون به هیچ‌کی نگاه نمی‌کنم!»
عشق کتاب
فکر کن! شب که به چشم‌انداز نگاه می‌کردی، اگر خوب نگاه می‌کردی، می‌دیدی چقدر ماه شب چهارده روی زمین است! وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگ‌تر شده بودم.
عشق کتاب
فکر کن آقامصطفی! رفته بودم جاهایی را می‌دیدم که پدرم سال‌ها آنجاها جنگیده بود و مجروح شده بود، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود.
عشق کتاب
دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند و گرچه هرکدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود، هر دو دریا همدیگر را در آغوش می‌کشند. همان‌طورکه روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه عشقه دور هم پیچیدند.
عشق کتاب
آن‌وقت‌ها هیچ موقع تنهایم نمی‌گذاشتی. آن‌وقت‌هایی که بودی و می‌توانستی کنارم باشی اگر می‌گفتم مرا برسان، از اینجا تا آن سر دنیا هم که بود می‌آمدی
عشق کتاب
هرچه جلوتر می‌رفتیم بیشتر عاشقت می‌شدم. می‌گفتی: «این‌قدر به من وابسته نشو، دلبستگی خوبه، وابستگی نه!» دست خودم نبود. دلبستگی، وابستگی، عاشقی، هرچه که بود و هر اسمی که داشت مهم نبود. مهم بودن تو بود و پنجره‌ای که به روی دلم باز شده بود، پنجره‌ای پر از هوای تازه، پنجره‌ای برای نفس‌کشیدن. با گفتن بعضی حرف‌ها بیشتر با روحیه و سلیقه‌ات آشنا می‌شدم: «من کهنز رو دوست دارم چون حالتی بومی داره. به‌خاطر طبیعتش، سکوتش، خلوتی‌ش
Zahra
وقتی برای خواب برگشتیم ویلا، نشستی لب تخت دونفره: «اینم سفر ماه‌عسل. دیگه چی می‌خوای سمیه‌خانم؟» واقعاً در آن لحظه هیچ‌چیز دیگر دلم نمی‌خواست، جز بودنت را.
Zahra
ازم راضی‌ای مصطفی؟ سعی کردم با واگویهٔ خاطراتمون تو رو دوباره بسازم. راضی هستی آقامصطفی؟ صدای قهقههٔ مستانه‌ای در گوشم می‌پیچد. راه می‌افتم. باد می‌وزد و چادرم را به هرسو می‌کشاند، اما من سبک و راحت گام برمی‌دارم. همپای گام‌های تو. کاش زمان کش بیاید!
Fatima
دو روز بعد محمدعلی بغلم بود. جلوی آینه‌شمعدان سر طاقچه ایستاده بودم، درحالی‌که با تو تلفنی حرف می‌زدم، فاطمه شکلک درمی‌آورد و محمدعلی غش‌غش می‌خندید. بغض کردی: «سمیه، تو رو به خدا دیگه این کار رو نکن! خیلی اذیت می‌شم وقتی صداش هست و خودش نیست!» چی شده بود که این‌قدر حساس شده بودی؟
Fatima
جز انتظار چه کار دیگری می‌توانستم بکنم؟!
Fatima
نگاهت کردم و زدم زیر خنده. روبه‌رویت ایستادم و احساس گرما کردم، حتی از آن بدن سرد. نگاهی به پدر و مادرت کردی. پدرت، فاطمه را که روی شانه‌ام خواب بود گرفت. دستم را گرفتی و مرا بردی آن‌طرف راهرو و روی صندلی نشاندی و خودت هم کنارم نشستی: «نگران نباش سمیه، حالم خوبه!» در نگاهم چه دیدی که این را گفتی؟ ـ می‌بینم که خوبی! تو زنده بودی و همین برای من بس بود.
Fatima
تو عقاب بودی نه کلاغ و رسم نیست که عقابان بر کف خیابان زندگی کنند.
Fatima
و عقاب بودی نه کلاغ و رسم نیست که عقابان بر کف خیابان زندگی کنند.
Fatima

حجم

۵۶۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۵۶۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۷
۸
صفحه بعد