بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اسم تو مصطفاست | صفحه ۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب اسم تو مصطفاست

بریده‌هایی از کتاب اسم تو مصطفاست

نویسنده:راضیه تجار
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۳۳۸ رأی
۴٫۶
(۳۳۸)
از خانهٔ آقای بادپا شب راه افتادیم برای دیدن حاج‌قاسم سلیمانی. باورم نمی‌شد. گفتی: «حاجی هیئت داره.» ـ جدی می‌گی؟ اصلاً باورم نمی‌شه از نزدیک بشه دیدش! اگه ببینمش، شکایتت رو بهش می‌کنم! ـ تو رو خدا عزیز، آبروم رو نبری! وقتی رسیدیم هیئت، سفره پهن بود: مردانه و زنانه. حاج‌قاسم به استقبالمان آمد. حرف‌هایتان را که زدید رفتم جلو. دویدی کنار حاج‌قاسم ایستادی و با دست‌کشیدن به محاسن و چشم و ابروآمدن، از من خواستی که چیزی نگویم. دلم برایت سوخت و سکوت کردم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
دیدم همان پایین ایستاده‌ای و داری انگشت اشاره‌ات را تکان می‌دهی، انگار به دعوا. بلند گفتم: «نمیای بالا؟» دوسه پله آمدم پایین. قلبم تندتند می‌زد. صدایت را باد آورد: «اگه کار منو راه نندازین به همه می‌گم که شما هیچ‌کاره‌این! به همه می‌گم این دروغه که شهدا گره از کارا باز می‌کنن! به همه می‌گم کارراه‌انداز نیستین و آبروتون رو می‌برم. می‌گم عند ربهم یرزقون نیستین!» چند پلهٔ دیگر آمدم پایین. فاطمه را که زمین گذاشتی، به گریه افتاد. ـ مصطفی متوجه هستی چی می‌گی؟ شهدا رو تهدید می‌کنی؟ گریه می‌کردی: «کاری به من نداشته باش. خودم می‌دونم و شهدا!»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
ظهر برگشتیم خانه. بعدها یک کارگر افغانی پیدا کردی و در همان اتاقک به‌همراه زنش جایشان دادی. گاه می‌رفتیم شام و ناهار پیش آن‌ها. آن‌قدر با آن کارگر افغانی خوب بودی که هرچه دستت می‌آمد می‌بخشیدی به او. حتی گفتی: «قراره بچه‌شون به‌دنیا بیاد، ما که می‌خوایم هدیه بدیم، بهتره سیسمونی بدیم.» ـ فکر می‌کنی یک قرون دو زاره آقامصطفی؟ ـ هرچی می‌خواد باشه، من که تصمیمم رو گرفته‌م! آن‌ها را با خودت بردی کهنز و تخت، کمد، ننو، پوشک، لباس و اسباب‌بازی خریدی و دادی بردند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
دیگر نمی‌شد جلویت را گرفت. زنگ زدی به پدرم و قرار شد با او و سجاد بروید پایگاه. بابا و مامان همیشه طرف تو بودند، امکان نداشت شکایتت را بکنم و حق را به تو ندهند؟ گاهی می‌گفتم: «به خدا منم بچهٔ شمام! یکی نیست طرف من رو بگیره؟ نمی‌بینین مدام می‌ره گشت؟ چهارشنبه‌سوری می‌ره تا کسی خراب‌کاری نکنه! عیدا می‌ره تا دزد به خونه‌های مردم نزنه! راه‌پیمایی می‌ره تا وظیفهٔ دینی‌ش رو انجام بده!» ولی فایده‌ای نداشت. می‌دانستم اگر حالا هم به بابا و سجاد بگویم که نگذارند وارد این شلوغی‌ها بشوی، خودشان زودتر از تو جلوی پایگاه هستند. آن شب هم رفتی و من ماندم و تا بیایی شدم نصفه‌عمر.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
ـ آقامصطفی حالا چی‌کار کنیم؟ ـ شکر! به زن صاحب‌خانه که گفت: «خاک عالم آقامصطفی چی شده؟» گفتی: «چیزی نشده. خوشبختانه خونهٔ ما رو دزد زده، اگه خونهٔ کس دیگه‌ای رو می‌زد چون نزدیک عیده، به نظام بدبین می‌شد.» دوری زدی و کیف شهید صابری را که از سوریه آورده بودی، از روی زمین برداشتی: «اگه این رو برده بود، جواب مادرش رو چی می‌دادم؟»
جھـــــاد!
قرار عقد را برای سیزده اردیبهشت گذاشتند و عروسی را برای تابستان. صحبت مهریه که شد پدرت گفت: «مِهر دختر و عروسم هر دو ۳۱۳ سکه‌س.» پدرم سکوت کرد. تو از جا پریدی: «ولی من این‌قدر ندارم، فقط یکی‌دو تا سکه دارم.» پدرت دستت را کشید: «زشته مصطفی!» ـ آقاجون حرف حساب رو باید زد و همین حالا هم باید زد. اگر حرف مهریه‌دادن پیش بیاد حداکثر دو یا سه سکه رو می‌تونم بدم، بقیه می‌افته گردن خودتون! پدرت خندید: «شما کاری نداشته باش!» نظر من چهارده سکه بود به نیت چهارده معصوم و اینکه برویم پیش آقای خامنه‌ای عقد کنیم.
Mir Hadi Mousavi
هوا سرد است، اما هنوز دوست دارم بنشینم و به عکست نگاه کنم. هنوز چهل روز هم نشده که شهید شده‌ای و مرا ترک کرده‌ای. به تو نگاه می‌کنم و خاطراتمان را مرور می‌کنم. مرور می‌کنم و از دل آن‌ها چیزهایی را بیرون می‌کشم و به زبان می‌آورم که به سرعت نور از مغزم می‌گذرند. آیا در برابر چشمان تو در حال جان‌کندنم؟
Mir Hadi Mousavi
او را بردم داخل اتاق، بغلش کردم: «مامان توی این مدت که بابا نبود، اگه اتفاقی می‌افتاد چطوری بهش می‌گفتی؟» ـ زنگ می‌زدم بهش! ـ حالا می‌خوام یه خبر خوب بهت بدم. ازاین‌به‌بعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از اینکه کسی متوجه بشه، بابات متوجه می‌شه. هرجا بخوای بری همراهته و هیچ‌وقت از تو دور نمی‌شه! کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و درحالی‌که بغلم کرد گفت: «یعنی بابا شهید شده؟» ـ آره ولی نمرده!
wintergirl
باز دوری، باز فاصله و باز امید به هم رسیدن. روزها از پی هم یکی‌یکی می‌رفتند و من امید داشتم با تمام‌شدن هر روز، یک قدم به تو نزدیک‌تر شوم.
عشق کتاب
خدا رو شکر. من خوش‌حالم که دوستات کنارت هستند! ـ ولی من دوست داشتم الان کنار تو بودم! ـ بابا تو از صدای رعدوبرق می‌ترسی، چطور می‌خواستی اینجا باشی و صدای انفجارا رو تاب بیاری؟ ـ وقتی تو باشی ترس معنا نداره!
عشق کتاب
شما به هم که می‌رسیدید انگار روح‌هایتان به هم گره می‌خورد و می‌شدید مثل این پروانه‌هایی که دور چراغ می‌گردند. چنان مجذوب هم و آن شعله‌ای که ما نمی‌دیدیم و شما می‌دیدید می‌شدید که آدم غصه‌اش می‌گرفت از این‌همه پرت‌افتادگی و بی‌خیال‌شدن دربارهٔ بقیهٔ چیزها.
عشق کتاب
حالا چرا نور رو می‌ندازی روی سقف، من اینجا نشستم و زخم پامم اینجاست! ـ چون چشمام رو بسته‌م و دارم گریه می‌کنم! ـ تو که الان گفتی خوش‌حالی! ـ ولی از دردی که می‌کشی، رنج می‌برم
عشق کتاب
تو نبودی و من تمام دل‌تنگی‌ام را در دفتری جلدچرمی که ماه و ستاره‌ای روی آن بود با کاغذهایی صورتی می‌ریختم. برایت دل‌نوشته می‌نوشتم و رد اشک‌هایم را به‌جا می‌گذاشتم. می‌خواستم وقتی آمدی، بدهم آن‌ها را بخوانی. دفتر شده بود سنگ صبور و من منتظر که بیایی
عشق کتاب
همین‌که صدای نفس‌هایت را می‌شنیدم آرام می‌شدم و تلفن را قطع می‌کردم تا فرصتی مناسب.
عشق کتاب
تو عقاب بودی نه کلاغ و رسم نیست که عقابان بر کف خیابان زندگی کنند.
عشق کتاب
بودن با تو، رؤیای من بود. اینکه باشی، با تو حرف بزنم، صدایت را بشنوم، به حرف‌هایم گوش بدهی، نظرت را بگویی، حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک با تو بودن، فقط ما سه نفریم: من و تو و فاطمه.
عشق کتاب
دیگر ناراحتی نماند، چون این یک قانون نانوشته بین ما بود که قهربی‌قهر.
عشق کتاب
هرچه جلوتر می‌رفتیم بیشتر عاشقت می‌شدم. می‌گفتی: «این‌قدر به من وابسته نشو، دلبستگی خوبه، وابستگی نه!»
عشق کتاب
واقعاً در آن لحظه هیچ‌چیز دیگر دلم نمی‌خواست، جز بودنت را.
عشق کتاب
مامان حسابی کیف کرد. گرچه دوسه روز بعد با گله‌مندی گفت: «این آقامصطفی تو خونه دست من رو می‌بوسه، اما بیرون حتی سلامم نمی‌کنه!» گله‌اش را که به تو رساندم، گفتی: «تو که می‌دونی من توی خیابون به هیچ‌کی نگاه نمی‌کنم!»
عشق کتاب

حجم

۵۶۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۵۶۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰
۵۰%
تومان