«خیلی بَده اگه آدم تا آخر عمرش نفهمه چه کارهایی رو میبایست انجام بده و نداده. بعد هم یهو به خودت میآی میبینی که تمومه. تموم شده.»
Moti
خوشم نمیآمد دربارهٔ این چیزها حرف بزنم. اصلاً که چی؟ خلاصهٔ چیزی که توی سرم است این است که اگر از این، به قول خودت «نکبت»، خوشت نمیآید بیزحمت زحمت را کم کن و بگذار بقیه نکبتشان را میل کنند. اکسیژن هدر میدهی، فسیل دود میکنی، زخم لایهٔ اوزون را عمیقتر میکنی، یخهای قطب را آب میکنی، زنبورها را میکشی، برگ درختها را خرج توالت میکنی، جرمِ پشتِ دندانت به نظرت تلخترین فاجعهٔ تاریخ است و هر روز آبی قدِ یک بارش پاییزی صرفِ مسواک زدن میکنی... یا یک مقتولِ بیعرضهای یا یک قاتل بالفطره.
طیفا
بعضی چیزها را باید آنقدر تکرار کنی تا از مزه بیفتد. تا آخرش بفهمی چه چیزی هیچوقت از مزه نمیافتد. تنها راهش همین است. خیلی چیزها را همان اول کار میشود فهمید که قیمتشان دو هفته است یا دو قرن. ولی چیزهایی هستند که حتا اگر دوستشان هم نداشته باشی گیرشان میافتی. تنها راهش هم این است که آنقدر خودت را به آن چیز بچسبانی که گندش دربیاید و تمام شود؛ مثل سیگار، یا یک آهنگ مزخرف. فقط باید شانس یارت باشد قبل از اینکه سرطان بگیری بفهمی که باید سیگار را ترک کنی و آهنگ دیگری گوش کنی.
Moti
با خودم گفتم حالا یکبار امتحان کنیم، شاید خوب بود. نمیدانم چند سال دیگر باید زندگی کنم تا حالیام بشود که شانس هر چیزی بعد از «شاید» نصف است؛ شاید بشود، شاید نشود. همانقدر که میتواند بشود، میتواند هم نشود. پس چرا باید به «شاید» دل خوش کنم؟ خب، معلوم است؛ اوضاع روبهراه نیست، کاری از من برنمیآید و زندگیام را روی این «شاید» ها شرط بستهام.
Moti