«خیلی بَده اگه آدم تا آخر عمرش نفهمه چه کارهایی رو میبایست انجام بده و نداده. بعد هم یهو به خودت میآی میبینی که تمومه. تموم شده.»
Moti
بعضی چیزها را باید آنقدر تکرار کنی تا از مزه بیفتد. تا آخرش بفهمی چه چیزی هیچوقت از مزه نمیافتد. تنها راهش همین است. خیلی چیزها را همان اول کار میشود فهمید که قیمتشان دو هفته است یا دو قرن. ولی چیزهایی هستند که حتا اگر دوستشان هم نداشته باشی گیرشان میافتی. تنها راهش هم این است که آنقدر خودت را به آن چیز بچسبانی که گندش دربیاید و تمام شود؛ مثل سیگار، یا یک آهنگ مزخرف. فقط باید شانس یارت باشد قبل از اینکه سرطان بگیری بفهمی که باید سیگار را ترک کنی و آهنگ دیگری گوش کنی.
Moti
با خودم گفتم حالا یکبار امتحان کنیم، شاید خوب بود. نمیدانم چند سال دیگر باید زندگی کنم تا حالیام بشود که شانس هر چیزی بعد از «شاید» نصف است؛ شاید بشود، شاید نشود. همانقدر که میتواند بشود، میتواند هم نشود. پس چرا باید به «شاید» دل خوش کنم؟ خب، معلوم است؛ اوضاع روبهراه نیست، کاری از من برنمیآید و زندگیام را روی این «شاید» ها شرط بستهام.
Moti