بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب | صفحه ۳۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب

بریده‌هایی از کتاب کتاب

نویسنده:فاضل نظری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۱۹۲ رأی
۴٫۵
(۱۹۲)
بر گِرد خویش پیله‌تنیدن به صد امید این «رنج» دلپذیر همین است زندگی
Nino
تویی که نام تو در صدر سربلندان است هنوز بر سر نی چهره تو خندان است اگر در آتش مهرت گداختیم چه غم جزای سوختگان در غمت دوچندان است به احتیاج سراغ از غم تو می‌گیریم که غم، قنوت نماز نیازمندان است از آن زمان که گرفتی ز مردمان بیعت جدال عهدشکن‌ها و پایبندان است خوشا به تربت پاک تو سجده بردن ما تویی که نام تو در صدر سربلندان است
مهدی
دلیل از من مخواه، از سرنوشت پیله‌ها پیداست که از زندان دنیا عاقبت آزاد خواهم شد
ویکتـوریـا
از این شادم که در زندان یادت گرچه محبوسم تو از من چون صدف در سینه مروارید می‌سازی
ویکتـوریـا
ای رفته کم‌کم از دل و جان! ناگهان بیا مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا
AVA
به‌جای گوهر و یاقوت، سنگ در کف توست هر آنچه یافته‌ای را زمین بریز بس است
ترمه🍁
کسی بدون تو باور نکرده است مرا که با تو نسبت «من» چون «دروغ» با قسم است
رزا
اگر به ملک رسیدی جفا مکن به کسی که آنچه «کاخ» تو را «خاک» می‌کند ستم است
رزا
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند، نشد آه! تصویر تو هرگز به تو مانند نشد گفتم از قصهٔ زلفت گرهی باز کنم به پریشانی گیسوی تو سوگند نشد خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد من دهان باز نکردم که نرنجی از من مثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند بلکه چون بَرده مرا هم بفروشند نشد.
°|مٌُنْتًَظٍِرٌُ^مهدی|°
به دست لفظ به معنا شدن نمی‌گنجم سکوت آهم و در صد سخن نمی‌گنجم مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم هزار روحم و در یک بدن نمی‌گنجم ضمیر مشترکم، آنچنان که «خود» پیداست که در حصار تو و ما و من نمی‌گنجم «تن است؛ شیشه» و «جان؛ عطر» و «عمر؛ شیشهٔ عطر» چو عمر در قفس جان و تن نمی‌گنجم ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم که در کنار تو در پیرهن نمی‌گنجم به سر هوای تو می‌پرورم که مثل حباب اگرچه هیچم، در خویشتن نمی‌گنجم
Fatemeh
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن تو بگو من به تو مشتاق‌ترم یا تو به من؟ زنده‌ام بی‌تو همین‌قدر که دارم نفسی از جدایی نتوان گفت به‌جز آه سخن بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن وای بر من که در این بازی بی سود و زیان پیش پیمان‌شکنی چون تو شدم عهدشکن باز با گریه به آغوش تو برمی‌گردم چون غریبی که خودش را برساند به وطن تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
Fatemeh
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند، نشد آه! تصویر تو هرگز به تو مانند نشد گفتم از قصهٔ زلفت گرهی باز کنم به پریشانی گیسوی تو سوگند نشد خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد من دهان باز نکردم که نرنجی از من مثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند بلکه چون بَرده مرا هم بفروشند نشد.
Fatemeh
جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر هرچه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد
ملی‌کا
به «سلطان جهان»، «شاه عرب» گفتند و عیبی نیست به هر تقدیر دست لفظ، از توصیف کوتاه است
ملی‌کا
ما اهلی عشقیم چه بهتر که بمیریم جایی که در آن شرط حیات است توحش
ملی‌کا
خوشا به تربت پاک تو سجده بردن ما تویی که نام تو در صدر سربلندان است
ملی‌کا
نه‌تنها غم؛ که لبخند سلامت‌باد مستان هم گواهی می‌دهد دنیای ما دنیای شادی نیست
ملی‌کا
اگر به ملک رسیدی جفا مکن به کسی که آنچه «کاخ» تو را «خاک» می‌کند ستم است
ملی‌کا
اگر از کشتهٔ خود نام و نشان می‌پرسی عاشقی شیوهٔ ما بود و جنون پیشهٔ ما
ملی‌کا
گرچه با تقدیر ناچار از مدارا کردنم عشق اگر حق است، این حق تا ابد بر گردنم تا بپندارم که سهمی دارم از پروانگی پیله‌ای پیچیده از غم‌های عالم بر تنم بر سر این سرو، آخر برف هم منت گذاشت دست زیر شانه‌ام مگذار! باید بشکنم من که عمری دل برای دوستان سوزانده‌ام حال باید دل بسوزاند برایم دشمنم گرچه از آغوش تو سهمی ندارم جز خیال بوی گیسوی تو را می‌جویم از پیراهنم عاشقی با گریه سر بر شانهٔ یاری گذاشت از تو می‌پرسم بگو ای عشق! آیا این منم؟
Ali

حجم

۳۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

حجم

۳۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

قیمت:
۱۱۰,۰۰۰
۵۵,۰۰۰
۵۰%
تومان