بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب | صفحه ۳۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب

بریده‌هایی از کتاب کتاب

نویسنده:فاضل نظری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۱۹۳ رأی
۴٫۵
(۱۹۳)
گر نمی‌آمیخت با ظاهرپرستی دین ما سایهٔ نفرین نمی‌افتاد بر آمین ما در تقلّای عبادت غافل از مقصد شدیم از سفر واداشت ما را توشهٔ سنگین ما عشق را گفتم چرا بر من نبستی راه؟ گفت راه بر گمراه بستن نیست در آیین ما بی تو چون بیمار، زیر دست عقل افتاده‌ایم این طبیب ای کاش برمی‌خاست از بالین ما ای که گفتی دوستانم رشک بر من می‌برند دشمنان هم چون تو ناچارند از تحسین ما
helya.B
از این شادم که در زندان یادت گرچه محبوسم تو از من چون صدف در سینه مروارید می‌سازی
امیرحسینم
تسلیم شکایت از غم پاییز برگ‌ریز بس است مرا تبسم گل‌های روی میز بس است به آنچه یافته‌ام قانعم! چه کم چه زیاد اگر بس است همین چند خرده‌ریز بس است همیشه قسمت فواره سرنگون شدن است تو نیز مثل من ای دوست برمخیز! بس است! به فکر پرچم تسلیم باش و نامهٔ صلح نه دوست مانده نه دشمن، دگر ستیز بس است به‌جای گوهر و یاقوت، سنگ در کف توست هر آنچه یافته‌ای را زمین بریز بس است
Samadi
باز با گریه به آغوش تو برمی‌گردم چون غریبی که خودش را برساند به وطن
Nino
تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد چشم‌انتظار باش در این ماجرا تو هم
محدثه
با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی روی ماه خویش را در برکه می‌دیدی ولی سهم ماهی‌های عاشق را چه خوش پرداختی ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می‌باختی من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود می‌توانستی نتازی بر من، اما تاختی ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست «عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی
محدثه
ندارم آرزویی جز «مقام» عشق ورزیدن که از دل آخرین حبّی که بیرون می‌شود، جاه است
FAtheme
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند، نشد آه! تصویر تو هرگز به تو مانند نشد
faezeh
چشم آهو چه مگر گفت به سرپنجهٔ شیر که شد از صید پشیمان و سر افکند به زیر
Hesam Ashoor
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست وگرنه فاصلهٔ ما هنوز یک قدم است
هیعون
خون می‌خوریم در غم و حرفی نمی‌زنیم ما عاشق توایم همین است ماجرا خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت گاهی به‌قدر صبر بلا می‌دهد خدا حق با تو بود هرچه بکوشد نمی‌رسد شیر نفس‌بریده به آهوی تیزپا ای عشق! ای حقیقت باورنکردنی! افسانه‌ای بساز خود از داستان ما
سعید کاظمی
خون می‌خوریم در غم و حرفی نمی‌زنیم ما عاشق توایم همین است ماجرا خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت گاهی به‌قدر صبر بلا می‌دهد خدا حق با تو بود هرچه بکوشد نمی‌رسد شیر نفس‌بریده به آهوی تیزپا ای عشق! ای حقیقت باورنکردنی! افسانه‌ای بساز خود از داستان ما
سعید کاظمی
در تقلّای عبادت غافل از مقصد شدیم
شقایق خیری
این «رنج» دلپذیر همین است زندگی
شقایق خیری
بهلول‌وار فارغ از اندوه روزگار خندیده‌ایم! ما به جهان یا جهان به ما
NZ
ای رفته کم‌کم از دل و جان! ناگهان بیا مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا قصد من از حیات، تماشای چشم توست از چشم‌زخم بدنظران در امان بیا
NZ
طفل می‌گرید مگر می‌داند این دنیا کجاست؟ عمر چون با های‌های آمد به هق‌هق بگذرد
NZ
عقل اگر می‌خواهد از درهای منطق بگذرد باید از خیر تماشای حقایق بگذرد
NZ
ای زخم کهنه‌ای که دهان باز کرده‌ای چون دیگران بخند به غم‌های ما تو هم
NZ
چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد بر زمین افتادن شمشیر٬ خود نیرنگ بود من پشیمان نیستم، اما نمی‌دانم هنوز دل چرا در بازی نیرنگ‌ها یکرنگ بود
NZ

حجم

۳۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

حجم

۳۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

قیمت:
۱۱۰,۰۰۰
۵۵,۰۰۰
۵۰%
تومان