بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تمام نورهایی که نمی‌توانیم ببینیم | صفحه ۳ | طاقچه
۳٫۷
(۵۵)
«من هرگز تو را ترک نخواهم کرد، تا ابد...»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
برلین! شهری که پر از ناقوس‌های افتخار است. مرکز علم، کرسی رهبر، انیشتین، اشتادینگر، بایر. در همین خیابان‌ها پلاستیک و اشعه ایکس کشف شده و رانش قاره‌ها تشخیص داده شده است. علم دیگر می‌خواهد چه‌چیز خارق‌العاده‌ای را کشف کند؟
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
پسرها با صدای هماهنگ می‌خوانند: «ما باید به جلو برویم. حتی اگر همه‌چیز تکه‌تکه و خُرد شود. چون امروز، تمام ملت صدای‌مان را می‌شنود. و فردا تمام دنیا صدای‌مان را خواهد شنید!»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
. هر روز بعدازظهر برای تکرار جملات سران دولت، آنجا وسط میدان می‌ایستد و فریاد می‌زند: «برای موفقیت باید جنگید، اگر می‌خواهید از مادربزرگ‌های‌تان محافظت کنید باید مشت‌های‌تان را قوی کنید.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«فقط یک حسرت به‌دل دارم و آن، اینکه فقط یک جان دارم که به کشورم تقدیم کنم.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
همسری دارد که از دوری او شاکی نیست و چیدن گربه‌های چینی روی طاقچه‌های منزل‌شان، واقع در اشتوتگارت جزو سرگرمی‌هایش محسوب می‌شود.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
مردم پاریس ظروف چینی‌شان را بسته‌بندی و به زیرزمین‌ها منتقل می‌کنند. مرواریدها را به لباس‌های‌شان می‌دوزند و طلاها را میان کتاب‌ها پنهان می‌کنند. ماشین‌های تایپ کف موزه گذاشته شده‌اند و تالارهای موزه به انبار بسته‌بندی بدل شده است. همه‌جا پر شده است از خاک و طناب‌های باریک.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«اگر جنگ بشود و آلمان‌ها حمله کنند؛ نه چرا باید حمله کنند؟ مگر اینکه عقل‌شان را از دست داده باشند.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
همه‌چیز در حال گسترش است؛ ماشین‌آلات و حتی‌آدم‌ها. آلمان‌ها با سرعت رو به پیشرفت هستند. و در این میان، یک میلیون مرد آماده‌ی از خودگذشتگی و فداکاری برای آلمان هستند. ورنر با خودش می‌گوید: «عصر به‌خیر یا زنده‌باد هیتلر!» و شک ندارد که همه جمله‌ی دوم را انتخاب می‌کنند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«پدر! بعد از جنگ چه اتفاقی برای ما خواهد افتاد؟» «جنگی در کار نخواهد بود.» «و اگر اتفاق افتاد چه؟»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
مغازه‌ها ماسک می‌فروشند، همسایه‌ها پنجره‌هاشان را استتار کرده‌اند. در طول هفته بازدیدکنندگان کمی به موزه می‌آیند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
همه‌چیز مرز میان وطن‌دوستی، رقابت، فداکاری و ایثار و افتخار است و در آن خلاصه شده است. پسران در حال رژه این آواز را می‌خوانند: «با وفاداری زندگی کن، مثل جسوران بجنگ و لبخند به لب از این دنیا برو.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
پدر معتقد است که اشغال کشور اتریش چندان مسئله‌ی رعب‌انگیزی نیست. به‌نظر او، مردم جنگ‌های قبلی را خیلی خوب به‌یاد می‌آورند. هیچ‌کس جرأت ندارد اشتباه گذشته را دوباره تکرار کند. هیچ‌کس نگران نیست؛
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
برخی دیگر می‌گفتند که پرنس هنوز هم از جان و دل از سنگ محافظت می‌کند و ممکن است در جایی، در کشور ژاپن و یا ایران پنهان شده باشد.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«نفرین این بود، نگه‌دارنده‌ی سنگ تا ابد زنده می‌مانَد؛ اما تا وقتی که سنگ را به همراه داشته باشد، بدبختی بر سر او و تمامی کسانی که دوست‌شان دارد سرازیر خواهد شد؛ یکی پس از دیگری، درست همانند بارانی که بی‌وقفه ببارد.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
آن‌ها همان موجوداتی هستند که حدود دو هزار سال پیش جان داشته و حق حیات را از آن خود می‌پنداشته‌اند. موجوداتی که‌ یا به‌دلیل شیوع بیماری و یا بر اثر بلایای طبیعی، دیگر اثری از آن‌ها باقی نمانده است.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
«هیچ‌وقت نباید از باور دست بکشی.»
مریم
«ورنر! مشکل تو این است که فکر می‌کنی زندگی‌ات به خودت تعلق دارد.»
مریم
کنار پنجره‌ی طبقه‌ی چهارم، مینیاتور کوچکی از پدرش که پشت میز و صندلی مینیاتوری‌اش توی آپارتمانی مینیاتوری‌ نشسته است، دیده می‌شود؛ جایی که از تکه‌های بسیار کوچک چوب ساخته شده است. وسط اتاق دختری بسیار کوچک ایستاده است، پوست و استخوان، تیزهوش، با کتابی باز که آن را روی دامنش گذاشته است. آنجا میان سینه‌اش ضربانی عظیم را حس می‌کند؛ ضربانی عظیم و مشتاق، ضربانی که ترس در آن‌ جایی ندارد.
مریم
از نظر ماری لاورا، خانم مانک زنی پرقدرت، با نیرویی مضاعف است که صبح‌های زود از خواب بیدار می‌شود و شب‌ها تا دیرهنگام مشغول کار است.
armdamani

حجم

۵۴۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۵۲۸ صفحه

حجم

۵۴۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۵۲۸ صفحه

قیمت:
۹۵,۰۰۰
۶۶,۵۰۰
۳۰%
تومان